نویسنده: محمد صادق شاکری
سؤال همیشه
گلدسته ات
کهکشانى است
که سیاهى شهر را تکذیب مى کند
پیرامون تو همه چیز بوى ملکوت مى دهد:
کاشى هاى ایوانت
و این سؤال همیشه
که چگونه مى توان آسمانها را
در مربعى کوچک خلاصه کرد.
و پنجره فولاد
التماسهاى گره خورده
و بغضهایى که پیش پاى تو باز مى شوند
|
|||
|
شمع جمع شاپرکها |
|
|
|
حرم |
دوباره یک غروب دلنشین |
|
|
موسیقی غریبی |
حمید هنرجو |
|
|||
|
|||
|
|||
|
بوی زیارت |
|
هوای پرواز |
|
چون کبوتر حرم |
|
گنبد رضا |
|
زیارت |
تلق تلوق تلق تلوق |
|
|
یک صحن کبوتر |
|
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد | دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد | |
ذروهی کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع | راهروان وهم را راه هزار ساله باد | |
ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی | بادهی صاف دایمت در قدح و پیاله باد | |
چون به هوای مدحتت زهره شود ترانهساز | حاسدت از سماع آن محروم آه و ناله باد | |
نه طبق سپهر و آن قرصهی ماه و خور که هست | بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد | |
دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد | مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد |
جز نقش تو در نظر نیامد ما را | جز کوی تو رهگذر نیامد ما را | |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت | حقا که به چشم در نیامد ما را |
?
بر گیر شراب طربانگیز و بیا | پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا | |
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو | بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا |
?
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات | گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات | |
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا | شادی همه لطیفه گویان صلوات |
?
ماهی که قدش به سرو میماند راست | آیینه به دست و روی خود میآراست | |
دستارچهای پیشکشش کردم گفت | وصلم طلبی زهی خیالی که توراست |
?
من باکمر تو در میان کردم دست | پنداشتمش که در میان چیزی هست | |
پیداست از آن میان چو بربست کمر | تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست |
?
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست | تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست | |
زان روی که از شعاع نور رخ تو | خورشید منیر و ماه تابنده شدهست |
?
هر روز دلم به زیر باری دگر است | در دیدهی من ز هجر خاری دگر است | |
من جهد همیکنم قضا میگوید | بیرون ز کفایت تو کاری دگراست |
?
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت | گرد خط او چشمهی کوثر بگرفت | |
دلها همه در چاه زنخدان انداخت | وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت |
?
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت | وز بستر عافیت برون خواهم خفت | |
باور نکنی خیال خود را بفرست | تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت |
?
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت | نی حال دل سوخته دل بتوان گفت | |
غم در دل تنگ من از آن است که نیست | یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست | منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست | |
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش | آتش طور کجا موعد دیدار کجاست | |
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد | در خرابات بگویید که هشیار کجاست | |
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند | نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست | |
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است | ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست | |
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش | کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست | |
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو | دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست | |
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی | عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست | |
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج | فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست |
.: Weblog Themes By Pichak :.