شعر با دو پایان
بگو «مرگ» و اتاق سراسر یخ می بندد-
حتی کاناپه ها از جنبش باز می مانند
حتی لامپ ها.
مثل سنجابی که ناگهان خبر یابد
که نگاهش می کنند.
پیوسته واژه را بر زبان آور،
و چیزها پیش رفتن آغاز می کنند.
زندگی ات شکل ملغمه آرام ناپذیر
نوار فیلم قدیمی ای را به خود می گیرد.
به گفتن اش ادامه بده، لحظه پس از لحظه
در دهان نگاهش دار،
هجای دیگری به آن افزوده می شود.
بازارچه ای چرخ می خورد به گرد
لاشه سوسکی.
مرگ سیری ناپذیر است، هر زنده ای را می بلعد.
زندگی سیری ناپذیر است، هر مرده ای را می بلعد.
هیچ یک هیچ گاه سیراب نمی شود، هیچ یک هیچ گاه
پر نمی شود،
هر یک از آن ها جهان را می بلعد و می بلعد.
چنگال زندگی به همان اندازه قدرتمند است که
چنگال مرگ.
(اما ای غایب، ای محبوب غایب، آه کجا؟)
هیچ کس دوستی آن ها را وانخواهد رسید در کتاب های کوان بصیرت. هیچ کس نام شان را به یاد نمی آورد. من گاهی به آن ها می اندیشم، ایستاده، مبهوت از اندوه...
ضربان دل تنها یکی را می شناسد
اشعاری از جین هیرشفیلد
یاد آوری منظرهایی از سلسله سانگ
رنگ باخته ترین پراشهی مرکب سنگ سود
ماه را گشوده به جای می نهد: حلقه نقاشی نشده،
چه گونه به این سبکی برمی فرازد؟
پایین، کوه ها
خود را در رویا گم می کنند
کلبه ای تنها با بام نیین.
کلبه نه این که معنا ببخشد
به کوه ها یا به ماه –
بلکه تنها جایی ست که چشم را استراحتی دهد
پس از سفری دراز، همین و بس.
و دل، نانوشته،
آرام می گیرد با چنین چیزهای کوچکی:
فنجانی چای سبز نجات می دهد ما را،
ژرف و بزرگ می گسترد دریاچه ای.
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
یکدست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
هستم و نیستم....
من خیال نیستم
هستم و هنوز....
معتقد به واژه ی زوال نیستم
حرف تازه ای به خاطرم نمی رس
ورنه لال نیستم
میان بقچه زمین
همیشه یک صدای خوب،
یک طلوع تازه ست
که دست های بخت هر درخت
و چشم های هر پرنده مهاجر در انتظار اوست
و دیدنش،
اگر چه باهار و بارها
ولی درست مثل خنده ای دوباره تازه ست...
و راه او ،
در امتداد راه سبز جویبار
درون قلب دانه ی به زیر خاک
کنار من، کنار تو،
و نام او: بهار...
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
می گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر علی شریعتی
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو میخواندم از لایتناهی.
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی.
امواج نوای تو ، به من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو ، چو ماهی.
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق ، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی ، هرچه تو گویی و تو خواهی.
« فریدون مشیری »
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم ، سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانم ات، بنشین غمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
- لبریزی از گفتن ولی در هیچ سوی ات محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمد علی بهمنی
توازی ِ ردّ ِ ممتد ِ دو چرخ ِ یکی گردونه
در علف زار ...
?
جز بازگشت به چه می انجامد
راهی که پیموده ام ؟
به کجا ؟
سامان اش کدام رُباط ِ بی سامانی ست
با نهال ِ خشکی کَج مَج
کنار ِ آب دانی تشنه، انباشته با آخال
درازگوشی سوده پُشت در ابری از مگس
و کجاوه یی در هم شکسته ؟ ــ
کجاست بارانداز ِ این تلاش ِ به جان خریده به نقد ِ تمامت ِ عمر ؟
کدام است دست آورد ِ این همه راه ؟ ــ
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه ای خواندن
و کوران را
به ره آورد
عروسکانی رنگین از کول بار ِ وصله بر وصله بر آوردن ؟
احمد شاملو
موهای سیاهم
که خیال میکنی
کوتاهند
تیمارستانی ست
پر از جانی های بسته به تخت
پیش تر نیا محبوب من
آرام نمیگیرند
هر کدامشان داستانی دارند
که فراموش کردهام
از دست هایم نیز
بترس
آن ها عاشق خنجرهای خوش دستند
و تراژدی های بزرگ
پیشتر نیا محبوب من
پردهی قرمز
پایین که بیافتد
همه خواهند فهمید
این یک نمایش نبوده است
« سارا محمدی »
.: Weblog Themes By Pichak :.