سفارش تبلیغ
صبا ویژن
می خواهم آب شوم...

  

  

 

 

می خواهم آب شوم

در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود

 

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.

 

حس می کنم و می دانم

دست می سایم و می ترسم

باور می کنم و امیدوارم

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.

 

 

می خواهم آب شوم

در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود...

 

 

              «مارگوت بیکل»

 




تاریخ : پنج شنبه 90/2/8 | 7:46 صبح | نویسنده : رضا | نظر

خوش به حال غنچه های نیمه باز 


بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک ،
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ های سبز بید ،
عطر نرگس رقص باد ،
نغمه شوق پرستو های شاد ،
خلوت گرم کبوتر های مست...
نرم نرمک می رسد اینک بهار ،
خوش به حال روزگار !

خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،
خوش به حال غنچه های نیمه باز ،
خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب.


خوش به حال من ، گرچه - در این روزگار -
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام ،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید - تهی یست


ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.


گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ؛
هفت رنگش می ش
ود هفتاد رنگ!   

 

فریدون مشیری

 

 




تاریخ : پنج شنبه 90/2/8 | 7:45 صبح | نویسنده : رضا | نظر

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه

گل نسا جونم تو شالیزاره
برنج میکاره  میترسم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره
طاقت نداره طاقت نداره

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
دونای بارون ببارین آرومتر
بارای نارنج داره میشه پر پر
گل نسای منو میدند به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
یا منو بکش یا اونو نستون

بارون بارونه زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه
بارون میباره زمینا تر میشه
گل نسا جونم کارا بهتر میشه

گل نسا جونم غصه نداره
زمستون میره پشتش بهاره
زمستون میره پشتش بهاره
 

 

شاعر : سیروس آرین پور




تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:32 عصر | نویسنده : رضا | نظر
قایقی خواهم ساخت...
قایقی خواهم ساخت...

 

قایقی خواهم ساخت

 

خواهم انداخت به آب

 

دور خواهم شد از این خاک غریب

 

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق

 

قهرمان را بیدار کند

 

قایق از تور وتهی

 

ودل آرزوی مروارید

 

همچنان خواهم راند

 

نه به آبی دل خواهم بست

 

نه به دریا-پریانی که سر از آب بدر می آرند

 

و در آن تابش تنهایی ماهیگیران

 

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

 

همچنان خواهم راند

 

همچنان خواهم خواند

 

دور باید شد دور

 

مرد آن شهر اساطیر نداشت

 

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود

 

هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد

 

چاله آبی حتی مشعلی را ننمود

 

دور باید شد دور

 

شب سرودش را خواند

 

نوبت پنجره هاست

 

همچنان خواهم راند

 

همچنان خواهم خواند

 

پشت دریا ها شهری ست

 

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

 

بام ها جای کبوتر هایی ست که به فواره ی هوش بشری می نگرند

 

دست هر کودکده ساله شهر شاخه ی معرفتی ست

 

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

 

که به یک شعله به یک خواب لطیف

 

خاک موسیقی احساس تو را می شنود

 

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

 

پشت دریا ها شهری ست

 

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است

 

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

 

پشت دریا ها شهری ست!

 

قایقی باید ساخت 

 

 

سهراب سپهری




تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:32 عصر | نویسنده : رضا | نظر
اوج اسمان 
 
امشب در سر شوری دارم...... امشب در دل نــوری دارم

باز امشب در اوج آسـمانم .......رازی بـاشـــد بـا ستارگانم

امشب یک سر شوق وشورم ......  از ایـن عــالــم گــویــی دورم


از شـادی پـر گـیرم کـه رسـم بـه فلک
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمان ها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم

امشب یک سر شوق وشورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم

با ماه و پـرویـن سخنی گویم
وز روی مه خـود اثـری جویـم
جان یابم زین شبها
می کاهم از غمها

مـاه و زهـره را بــه طـرب آرم
از خود بی خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لب ها
نغمه ای بر لب ها

امشب یک سر شوق وشورم
از ایـن عــالــم گــویــی دورم


امشب در سر شوری دارم...... امشب در دل نــوری دارم

باز امشب در اوج آسـمانم....... رازی بـاشـــد بـا ستارگانم

امشب یک سر شوق وشورم....... از ایـن عــالــم گــویــی دورم

 
 
شاعر : کریم فکور



تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:32 عصر | نویسنده : رضا | نظر

 "صدا"

 

 

 

در  آنجا ،  بر  فراز  قله‌ی  کوه

دو   پایم  خسته  از  رنج  دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم   را   خدا  خواهد  شنیدن

 

به    سوی   ابرهای   تیره   پر  زد

نگاه           روشن         امیدوارم

ز  دل   فریاد   کردم   کای  خداوند

من او را دوست دارم، دوست دارم

 

صدایم  رفت   تا  اعماق  ظلمت

به هم زد خواب شوم اختران را

غبار   آلوده   و  بی تاب   کوبید

در   زرین   قصر   آسمان   را

 

ملائک  با  هزاران  دست  کوچک

کلون  سخت  سنگین  را  کشیدند

ز   توفان    صدای    بی  ‌شکیبم

به خود لرزیده، در ابری خزیدند

 

ستون‌ها  همچو ماران پیچ در پیچ

درختان   در   مه   سبزی  شناور

صدایم پیکرش را شست و شو داد

ز خاک  ره  ،  درون حوض کوثر

 

خدا در خواب رویابار خود بود

به  زیر پلک‌ها   پنهان   نگاهش

صدایم  رفت   و با  اندوه  نالید

میان    پرده ‌های    خوابگاهش

 

ولی  آن   پلک‌های   نقره  آلود

دریغا  تا  سحرگه  بسته ‌ بودند

سبک چون گوشماهی‌های ساحل

به  روی  دیده‌اش بنشسته بودند

 

صدا  صد  بار  نومیدانه برخاست

که  عاصی  گردد  و بروی  بتازد

صدا می‌خواست تا با پنجه‌ی خشم

حریر  خواب  او  را  پاره سازد

 

 

صدا  فریاد  می ‌زد  ا ز سر درد

به هم کی ریزد این خواب طلایی؟

من اینجا تشنه‌ی یک  جرعه‌ی  مهر

تو   انجا   خفته  بر  تخت  خدایی 

مگر  چندان  تواند  اوج گیرد

صدایی دردمند و محنت آلود؟

چو  صبح  تازه از ره باز آمد

صدایم  از صدا دیگر تهی بود

ولی     اینجا   به    سوی   آسمان‌ها

هنوز      این      دیده‌ی     امیدوارم

خدایا    این   صدا   را   می‌شناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم.

"فروغ"




تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:31 عصر | نویسنده : رضا | نظر
یک سبد آرزوی کال  
کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم
کاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت
 گلای سرخ دلمون کاش بوی دریا می گرفت
کاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم
باد که تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم
کاش که یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت
برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت
با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم
به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم
شب که می شد امانت فرشته ها رو می دادیم
مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم
کاشکه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم
خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم
کاشکه می شد نیمه شب با همدیگه دعا کنیم
خدای آسمونا رو با یک زبون صدا کنیم
بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نکن
هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نکن
کاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود
که عکس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود
کاش اونجا هیچ کسی نبود
یه وقتی با تو دوست بشه
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه
کاشکه به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
کاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی کرد
کاش هیچ کدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی کرد
کاش که می شد جدایی رو یه جایی پنهون بکنیم
خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بکنیم
کاش که با هم یه جا بریم که آدماش آبی باشن
شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن
کاشکه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن
تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن
اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم
بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم
بریم یه جا که آدماش بر سر هم داد نزنن
به خاطر یه بادبادک بچه ها فریاد نزنن
بریم یه جا که دلها رو با یک اشاره نشکنن
بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن
جایی که ما باید بریم پشت در زندگیه
عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه
چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر
یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه
اما از اینجا که بریم فقط گل اطلسیه
ترو خدا منو بدون شریک شادی و غمت
مثل همیشه عاشقت مثل گذشته مریم
ت  
 مریم حیدرزاده



تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:31 عصر | نویسنده : رضا | نظر

یک شعر منتشر نشده از سهراب سپهری :

 

" شب" 

 

 

  صندلی را بیاور میان سخن های سبز نجومی
ای دهانی پر از منظره !


گوش احساس مشتاق  ترسیم  یک باغ پیش از خسو ف است .

برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را منتشر می کند.

وزن اعداد از روی بازوی وارسته آب می افتد .

رو به سمت چه وهمی نشستم که پیشانیم خیس شد

آه ؛ ای الکل ترس مبداء!

در خطاب تو انگشتهای من از هوش رفتند

دستم امشب از اینجاست تا میوه ای از سر باغ ما قبل تاریخ

دستم امشب نهایت ندارد.


این درختان با ندازه ی ترس من برگ دارند

ای پدر های ممتد که در متن اندازه های فضا هستید !

خط کش من در ابعاد قطعیت شب

دقت پاک موروثی اش راهدر داد

جسم تدبیر روزانه در یاًس ادراک حس شد .


سردی هوش مثل عرق از مسامات تن می تراود

ای سر آغاز های ملون !

دستهای مرا روی وجدان جادو حرارت دهید !

من هنوز

لا له گوش خود را به سمت صدای قدیم عناصر جلا می دهم

من هنوز

تشنه آبهای مشبک هستم

و هنوز از تماشای شمش طلا دشنه ام را صدا می زنم

دکمه های قبای من از جنس اوراد فیرو زه ای رنگ اعصار جادوست .

در علفزار پیش از شیوع گل سرخ در ذهن

آخرین جشن جسمانی ما به پا بود .

من در این جشن آواز انگشت ها را میان ظروف گلی می شنیدم .

و نگاهی پر از کوچ شمشاد ها بود .


ای قدیمی ترین سطح یک باغ در سطح یک حزن !


جذبه تو مرا همچنان برد تا به این دستگاه ظرافت رسانید

روی پیشانی من چه دستی رقم می زند : انحراف خوشایند ؟

شاید
( ای خواننده؛ در این تپش های مشکوک ؛ لیوان آب 

 
صریحی بنوشیم !) 


چشم در ماسه کهکشان جای پای چه پیمانه ای را صدا می زند ؟

کاسه از خضوع گوارای مقیاس پر شد

روی شن های انسانی امشب عزای الفباست

شرم گفتار دست مرا مر تعش میکنند :


( آری مجمعی بود در مرتع پشت تاریخ

و در آن مجمع دلگشای توحش

از میان همه حاضرین ؛ فک من از غرور تکلم تر ک خورد .)

بعد

من که تازانو

در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم

دست و رو را در اصوات موزون اشکال شستم .

بعد در فصل دیگر

کفش من تر شد از « لفظ » شبنم .

بعد ؛ وقتی که بالای سنگی نشستم

غیبت سنگ را از سرشت کف پای خود می شنیدم

بعد دیدم که از موسم من ذات یک شاخه پرهیز می کرد .)



ای شب ارتجالی !

دستمال من از خوشه های پریشان تکرار پر بود

پشت دیوار خورشیدی باغ

یک پرستوی ؛ هجری که می رفت تا انس ظلمت

دستمال مرا برد .

اولین ریگ الهام در زیر کفشم صدا کرد .

خون من میزبان رقیق فضا شد .

نبض من در میان عناصر شنا کرد .

خواب آرنج من در بهار سر من شکفت .

ای شب ...


نه ؛ چه میگویم

آب شد جسم پاک مخاطب در ادراک متن دریچه .

سمت انگشت من باصفا شد .




تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:31 عصر | نویسنده : رضا | نظر

   بر قله ایستادم .

                    آغوش باز کردم .

                              تن را به باد صبح ،

                              جان را به آفتاب سپردم .

                              روح یگانگی

                              با مهر ، با سپهر ،

                              با سنگ ، با نسیم ،

                              با آب ، با گیاه ،

                                   در تار و پود من جریان یافت !

موجی لطیف ، بافته از جوهر جهان ،

          تا عمق هفت پرده تن را ز هم شکافت .

                                   ” من “ را ز تن ربود !

                                                      ” ما “ ماند ،

                                                  راه یافته در جاودانگی !

  

 

                                فریدون مشیری




تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:31 عصر | نویسنده : رضا | نظر

"از نفرتی لبریز"


ما نوشتیم و گریستیم

ما خنده کنان به رقص بر خاستیم

ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.

در دور دست مردی را به دار آویختند :

کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم

ما با فریادی

از قالب خود بر آمدیم 

 

 "احمد شاملو"




تاریخ : سه شنبه 90/2/6 | 7:30 عصر | نویسنده : رضا | نظر