مرا در تن بود تا جان علی گویم علی جویم
بجنبد تا رگم در جان علی گویم علی جویم
ز پیدا و ز پنهانم همین یک حرف را دانم
که در پیدا و در پنهان علی گویم علی جویم
اگر اهل خراباتم وگر شیخ مناجاتم
به هر آئین ، به هر دستان علی گویم علی جویم
علی دین است و ایمانم ،علی درد است و درمانم
چه با درد و چه با درمان علی گویم علی جویم
علی حلال مشکل ها ،علی آرامش دلها
کند تا مشکلم آسان علی گویم علی جویم
اگر در خانقه افتم وگر در میکده خفتم
به هر معموره و ویران علی گویم علی جویم
ز مهر او سرشت من ، جمال او بهشت من
هم اندر روضه ی رضوان علی گویم علی جویم
علی باب الله عرفان ،علی سرالله سبحان
به نور دانش و عرفان علی گویم علی جویم
اگر درویش و مسکینم وگر دیندار و بی دینم
چه با کفر و چه با ایمان علی گویم علی جویم
اگر تسبیح می گویم وگر زنار می جویم
به هر اسم و به هر عنوان علی گویم علی جویم
ز سوره سوره ی قرآن ، ز یاسین و ز الرحمان
به هر آیه ز هر تبیان علی گویم علی جویم
اگر از وصل خوشحالم وگر از هجر نالانم
چه با وصل و چه با هجران علی گویم علی جویم
به محشر چون برآرم سر ، به نزد خالق اکبر
به گاه پرسش و میزان علی گویم علی جویم
ز لیلایی شنیدم یا علی گفت به مجنون چون رسیدم یا علی گفت
مگر این وادی دارالجنون است که هر دیوانه دیدم یا علی گفت
نسیمی غنچه ای را باز می کرد به گوش غنچه کم کم یا علی گفت
چمن با ریزش باران رحمت دعایی کرد و او هم یا علی گفت
یقین پروردگار آفرینش به موجودات عالم یا علی گفت
دلا بایست هر دم یا علی گفت نه هر دم بل دمادم یا علی گفت
به هر روز و به هر شب یا علی گفت به هر پیچ و به هر خم یا علی گفت
خمیر خاک آدم را سرشتند چو بر می خواست آدم یا علی گفت
علی در کعبه بر دوش پیمبر قدم بنهاد وآن دم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها گشت کلیم آنجا مسلّم یا علی گفت
ز بطن حوت ، یونس گشت آزاد ز بس در ظلمت یم یا علی گفت
به فرقش کی اثر میکرد شمشیر شنیدم ابن ملجم یا علی گفت
مگر خیبر ز جایش کنده میشد یقین آن دم علی هم یا علی گفت
میکنم با نام یزدان این سخن را ابتدا
آن که پیدا نیست او را ابتدا و انتها
پس درود ما بود بر مصطفی ختم رسل
آن که دارد سروری و مهتری بر ما سوا
بعد از آن با نام حیدر کام خود خوشبو کنم
آن که باشد بعد احمد عالمی را پیشوا
از درون کعبه تا آمد علی اندر وجود
چشم عالم گشت روشن یکسر از نور خدا
عالم هستی بهوجد آمد چو شد ماه رجب
تا قدم بنهاد در عالم علی مرتضا
آمدی در کعبه بیتاله اعظم در وجود
پس تو عین حقی و حق نیست از ذاتت جدا
شد خجل از نور رویت مهر و ماه و مشتری
هم عطارد را ز درگاهت تمنای عطا
نور رویت میکند روشن همه ذرات را
خاک درگاهت بود هر دیدهای را توتیا
افتخارت بس که بودی رهبر شرع نبی
امتیازت بس که گشتی پادشاه اولیا
گاه بودی مر یتیمان را به غمخواری جلیس
گاه چون شیر ژیان بودی به هنگام غزا
غیر عشق حق نبودی در سرت شوری دگر
غیر حق را نیست اندر ساحتت قدر و بها
رهنمایی مومنان را هم به گفتار و عمل
رهبری مر سالکان را سوی انوار هدا
پای در راه خطا ننهادهای چون غافلان
دست برخوان جهان هرگز نیالودی چو ما
گاه گشتی صفشکن در جنگ با اعدای دین
گاه بودی بتشکن بر دوش ختم انبیا
ظالمین را دشمن و مظلوم را یار آمدی
سرگرفتی از عدو و دست از هر بینوا
نیست کس را زهره تا آید ترا در کارزار
پادشاهان را به درگاه تو روی التجا
گه لباس جنگ پوشیدی و کردی صفدری
گاه بهر حفظ گنج دین به کنج انزوا
همتت باشد بسی برتر ز چرخ نیلگون
دولتت را تا خدا باشد همی باشد بقا
معضلات علم نزد تو بدیهیات شد
مشگلی نبود که او را نیستی مشگل گشا
گاه در ارضی و خواهد آسمان گردد زمین
گاه در عرشی زمین خواهد که گردد چون سما
در عبادت گوی سبقت بردهای از عابدان
عادلی برسان تو نبود به هنگام قضا
چرخ گردون همچو گویی در خم چوگان تو
عرش و کرسی و ملایک حضرتت را آشنا
مصطفی را ابن غم و صهر و یاور آمدی
مومنین را رهنما و متقین را مقتدا
با لباس کهنه بنمودی به عالم سلطنت
از همه خوان جهان کردی به نانی اکتفا
گرچه با نقس نبی مانوس گشتی در علن
لیک با پیغمبران محشور بودی در خفا
گر نبودی، بود یونس قرنها در بطن حوت
از ولایت خصر لب تو کرد از آب بقا
گاه از لطفت شود آتش گلستان بر خلیل
گاه فرعون از تو اندر قعر دریا مبتلا
گاه کردی جلوه بر یوسف به سیمای پدر
گاه دادی بر کف موسای پیغمبر عصا
گه نمودی جلوه چون آتش به موسای کلیم
گاه دیگر کشتی نوح نبی را ناخدا
دست موسی را نبودی از ید بیضا خبر
گر به دامانت نمییازید دست التجا
جز نبیات تا کنون دیگر کسی نشناخته
جز تو با نفس نبی دیگر نشد کس آشنا
غالی نادیده حق داند خدایت در ظهور
قالی شیطان صفت سب تو گوید برملا
این دو را فرمودهای در راه ما هالک بوند
حبذا آن دوستدار با حقیقت حبذا
افتخاری به از این نبود که در جنگ احد
داد جبریل این ندا از پیشگاه کبریا
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
این نشان از بینشان آمد به تاج انما
تا نباشد مهر تو روشن نمیگردد دلی
محفلی بی نام تو هرگز نمیگیرد صفا
بی ولایت طاعت ثقلین میگردد هدر
چون نبی فرمود بیحب تو هر طاعت هبا
میزنم دم از ولایت تا که جان دارم به تن
میکنم خود را نثار مقدمت سر تا به پا
بیرضایت دم نزد یکدم رضایی روز و شب
آرزو دارد که گیری دست او روز جزا
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
بشرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پا دشاهی دهد از کرم گدا را
به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا ؟
به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا ؟
چو به دوست عهد بندد ز میان پاک بازان
چو علی که میتواند که به سر برد وفا را ؟
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را !
به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سو ز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم ؟
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
همه شب در این امیدم که نسیم صحبگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
.: Weblog Themes By Pichak :.