از کوی تو چون سایه گذر کردم و رفتم وز خاک رهـت کحل بـصـر کـردم و رفتم بـیـرون نشد اندیشه وصل تـو چو از دل بـا یـاد رخـت عـزم سـفــر کـردم و رفتم پـرسـی اگر از دخـتـر شـبـگـرد بدانی شب با مـه روی تو سحر کردم و رفتم دیدم ز کمند تو رها هیچ دلی نیست زیـن راز همـه خلـق خبـر کردم و رفتم شـد رهـزن دل عشق تـو و سود نبرده نـاچـار در ایـــن راه ضــرر کـردم و رفـتــم چون ترک وفا گفتی و پیمان بشکستی بـا صبـر عبـث عمـر بسـر کـردم و رفـتــم از حسرت روی چو گل سرخ تو، رنگین رخسار خود از خون جگر کردم و رفـتـم جـــز آرزوی وصـــل تــو هــمــراه نــدارم گر از سـر کـوی تـو سفـر کردم و رفـتـ
با این دل ماتم زده آواز چه سازم بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز با بال و پر سوخته پرواز چه سازم گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات با این همه افسونگری و ناز چه سازم خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
|
.: Weblog Themes By Pichak :.