غنچه? باغ غیر خندان نیست
بگذر از غیر او که چندان نیست
هر که نقش خیال غیری بست
نقشبندی او به سامان نیست
عاقلی کی چه عاشقی باشد
مست و مخمور هر دو یکسان نیست
در دل هر که گنج معرفت است
هست معمور و گنج ویران نیست
دردمندیم و درد می نوشیم
به از این درد ، درد درمان نیست
ای که گوئی که توبه از می کن
این چنین کار ، کار رندان نیست
عاشق رند و مست چون سید
در خرابات می پرستان نیست
موحد در این ره به تقلید نیست
مجرد که باشد که تجرید نیست
تو صاحب وجودی وجود ای عزیز
مقلد به اطلاق و تقبید نیست
چنان غرقه شد قطره در بحر ما
که از ما یکی قطره وا دید نیست
مجدد نماید تو را در ظهور
ولی در بطون نام تجدید نیست
مرا عید و نوروز باشد به عشق
چه غم دارم ار عقل را عشق نیست
نه قرب و نه بعد و نه وصل و نه فصل
نشانی ز تقریب و تبعید نیست
موحد هم او و موحد هم او
جز او سید ملک توحید نیست
دل ندارد هر که او را درد نیست
وانکه خود دردی ندارد مرد نیست
نزد بی دردان مگو زینهار درد
دشمنست آن دوست کو همدرد نیست
با لب و رخسار و چشم مست یار
حاجت نقل و شراب و درد نیست
در هوای آفتاب روی او
در به در گشتیم از وی گرد نیست
درد بی درمان ما را از یقین
غیر سید دیگری در خورد نیست
آن وتر که غیر او احد نیست
اصل عدد است و از عدد نیست
گر دیده? احولی دو بیند
چشمش بنگر که بی رمد نیست
هر هست که نیستی پذیرد
هستیت نهادن از خرد نیست
چون مظهر حضرت الهند
نیکند تمام و هیچ بد نیست
خود نیست به نزد نعمت الله
چیزی که وجود او به خود نیست
بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
مجموع کاینات سراپرده? ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
سودای عشق مایه? دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست
هر کرا درد نیست درمان نیست
هر کرا کفر نیست ایمان نیست
بت پندار هر که او نشکست
نزد ما بنده? مسلمان نیست
هر که او جان فدای عشق نکرد
مرده می دان که در تنش جان نیست
در محیطی که ما در آن غرقیم
هیچ پایان مجو که پایان نیست
سر موئی نیابد از زلفش
هر که سرگشته و پریشان نیست
کُنج دل گنجخانه? عشق است
گنج اگر در ویست ویران نیست
در خرابات همچو سید ما
رند مستی میان رندان نیست
دل که به عشق مبتلا نیست
هستش مشمر که گوئیا نیست
تا دُردی درد نوش کردیم
دل را به از این دگر دوا نیست
رندیم و مدام جام رندان
از ساقی و جام می جدا نیست
مستیم و خراب در خرابات
ما را جائی دگر هوا نیست
در بحر محیط عشق غرقیم
جز ما خبرش ز حال ما نیست
هر نقش که در خیال آید
نیکش بنگر که بی خدا نیست
مستیم و حریف نعمت الله
حیف است که ذوق او تو را نیست
شک به عدم نیست که او هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست
نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست
معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست
یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست
ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست
غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست
نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست
خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست
عاشق سید شو و معشوق او
باش بکی رو که دورو هیچ نیست
جان ما بی عشق جانان هیچ نیست
درد دل داریم و درمان هیچ نیست
در همه جان جز که هم جان هیچ نیست
تن چه باشد زانکه هم جان هیچ نیست
بگذر از دنیی و عقی باده نوش
جز می و ساقی رندان هیچ نیست
نزد مصری شهر بغداد است هیچ
کوبنان چبود که کرمان هیچ نیست
با سبک روحان نشین ای جان من
زانکه صحبت با گرانان هیچ نیست
غیر او هیچست اگر گوئی که هست
هرچه باشد غیر او آن هیچ نیست
ظاهر و باطن همه عین وی است
غیر او پیدا و پنهان هیچ نیست
دنیی و عقبی و جسم و جان همه
ای عزیزان نزد رندان هیچ نیست
هر چه هست از جزو و کل کاینات
بلکه این مجموع انسان هیچ نیست
با وجود سید هر دو سرا
بینوا چبود که سلطان هیچ نیست
عشق را خود قرار پیدا نیست
دو نفس حضرتش به یک جا نیست
همچو دریا مدام در موج است
این چنین بحر هیچ دریا نیست
عین عشقیم لاجرم شب و روز
صبر و آرام در دل ما نیست
نور چشم است و در نظر پیداست
دیده ای کان ندید بینا نیست
بیقراری عشق شورانگیز
در غم هست و نیست گویا نیست
عشق را هم ز عشق باید جست
خبر از حال او جز او را نیست
ذوق سید ز نعمت الله جو
وصف او حد گفتن ما نیست
.: Weblog Themes By Pichak :.