عاشقی جان را به جانان داد و رفت
رو به خاک راه او بنهاد و رفت
تن رفیقی بود با او یار و غار
عاشقانه ناگهان افتاد و رفت
بر سر کویش رسید و سر نهاد
بند را از پای خود بگشاد و رفت
هر زمان نقشی نماید لاجرم
کرد روی چون نگاری شاد و رفت
زنده? جاوید شد ای جان من
گرچه می گویند او جان داد و رفت
آمد اینجا و غم عالم نخورد
زان روان شد مظهر ایجاد و رفت
بنده بودی بندگی کردی مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
تاریخ : یکشنبه 90/6/6 | 9:5 صبح | نویسنده : رضا | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.