از پس شیشه ی عینک ،استاد ، سرزنش بار مرا می نگرد
باز در دیده من می خواند،که چها در دل من می گذرد
می کند مطلب خود را دنبال ،«بچه ها عشق گناه است گناه»
وای اگر بر دل نو خاسته ای ،لشکر عشق بتازد بیگاه
می نشینم همه ساعت خاموش ،با دل خویشتنم دنیایی است
ساکتم گر چه به ظاهر اما، در دلم با غم تو غوغایی است
مبصر امروز چو اسمم را خواند ،بی سبب فریاد کشیدم غایب
رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها هیچ نمی دانستند ،که من آنجایم و دل جای دگر
دل آنهاست پی درس و کتاب ،دل من در پی سودای دگر
من به یاد تو و آن روز بهار که تو را دیدم در جامه زرد
تو سخن گفتی اما نه ز عشق،من سخن گفتم اما نه ز درد
من به یاد تو و آن خاطره ها ،یاد آن دوره که بگذشت چو باد
که در این وقت به من می نگرد،از پس شیشه ی عینک استاد
با خیالت خوشم از اول زنگ ،لحظه ای فارغ از این دنیایم
«زنگ خورده است منوچهر بیا»،تو فریدون برو من می آیم
منوجهر نیستانی
دیگر اشعار : منوچهر نیستانی
.: Weblog Themes By Pichak :.