کرامات ابراهیم ادهم برلب دریا و تعجب امیر
هم ز ابراهیم ادهم آمدست کو زراهی بر لب دریا نشست
دلق خود می دوخت آن سلطان جان یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او شکل دیگر گشته خُلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملک شگرف برگزید آن فقر بس باریک حرف
ملک هفت اقلیم ضایع می کند چون گدا بر دلق سوزن می زند
شیخ واقف گشت بر اندیشه اش شیخ چون شیر است و دلها بیشه اش
شیخ سوزن زود در دریا فگند خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی الله ایی سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
گفت الهی ،سوزن خود خواستم واده از فضلت نشان راستم
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر ملک دل به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهر است این هیچ نیست تا به باطن در روی بینی تو بیست
.: Weblog Themes By Pichak :.