قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را! | سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا | |
سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد | سخن صدف رها کن گهری نمای مارا | |
منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی | چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا | |
ز خیال طرهی تو چو شب ! ست روز عمرم | بکر شمه خندهیی زن سحرنمای مارا | |
بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت | مگذر ز گفتهی خود گذری مای ما را | |
چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن | بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا |
?
نازنینا زین هوس مردم که خلق | با تو روزی در سخن بیند مرا |
?
پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس | زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را | |
چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر | جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را | |
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر | از پی فردا مدار حاصل امروز را |
?
دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من | شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ را | |
در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند | هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را |
?
دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون | بین که چه خوش میکشد هجر از وکینهها |
?
گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد | ای مست محتسب کش حدیست این ستم را | |
گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن | ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را | |
آن روی نازنین را یکدم بسوی من کن | تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.