ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را | وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را | |
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان | که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را | |
زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن | تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را | |
تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی | پرده دری آموختی آن امن صد چاک را | |
جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون | این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را | |
گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب | آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را | |
خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود | یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را |
?
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش | ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را | |
حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام | زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را | |
خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بیخبر | مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:7 صبح | نویسنده : رضا | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.