بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها | کنون هم هشت شب لیکن سیاه ازدود یاربها | |
خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش | جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها | |
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم | چو طفلان سورهی نون والقلم خوانان به مکتبها | |
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی | غریبی زیر دیوارش چگونه میکند تنها | |
بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر | بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها | |
مرنج از بهر جان خسرو اگر چه میکشد یارت | که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:8 صبح | نویسنده : رضا | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.