سرم خاک مستان فرخنده پی | که شویند نقش خرد را به می | |
فروشم چو من مست باشم خراب | جهان خرد را به جام شراب |
?
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی | خوشا وقت مستی و دیوانگی | |
هر آبی کز اندازه بیرون خوری | نیاری که یک شربه افزون خوری | |
وگر شربت زندگانی بود | هم از خوردن پر گرانی بود | |
بجز می که بر بوی بیهوشیش | نی سیر چندان که مینوشیش | |
بیا ساقی اندر قدح پی به پی | به عاشق نوازی فرو ریز می | |
می کوبه عشق آشنایی دهد | ز تشویش خویشم رهایی دهد | |
بیا مطرب آن پردههای حکیم | کزو گشت پوسیده عقل سلیم | |
نوازش چنان کن که جان نژند | شود رسته زین عقل ناسودمند |
?
بیا ساقیا درده آن خون خام | که شد قرة العین مستانش نام | |
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش | که بیرون رود پند دانا ز گوش | |
بیا مطرب آن جرهی طفل وش | چو طفلان ببر گیر و به نواز خوش | |
نوایی که تعلیم کرد از نخست | بزن چوب تا باز گوید درست | |
بیا ساقی آن جام شادی فزای | که بنیاد غم را در آرد ز پای | |
به من ده که راحت به جانم دهد | ز خونابهی دهر امانم دهد | |
بیا مطرب آن بر بط خوش نوا | که بی مغزیش مغز را شد دوا | |
بزن تا که بر باید از مغز هوش | به دل جان نوریزد از راه گوش | |
بیا ساقی آن بادهی تلخ فام | که شیرینی عیش ریزد به کام | |
بده تا به شیرینی آرم به کار | که تلخی بسی دیدم از روزگار |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:10 صبح | نویسنده : رضا | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.