"صدا"
در آنجا ، بر فراز قلهی کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
به سوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم، دوست دارم
صدایم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را
غبار آلوده و بی تاب کوبید
در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
ز توفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده، در ابری خزیدند
ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شست و شو داد
ز خاک ره ، درون حوض کوثر
خدا در خواب رویابار خود بود
به زیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش
ولی آن پلکهای نقره آلود
دریغا تا سحرگه بسته بودند
سبک چون گوشماهیهای ساحل
به روی دیدهاش بنشسته بودند
صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بروی بتازد
صدا میخواست تا با پنجهی خشم
حریر خواب او را پاره سازد
صدا فریاد می زد ا ز سر درد به هم کی ریزد این خواب طلایی؟ من اینجا تشنهی یک جرعهی مهر تو انجا خفته بر تخت خدایی مگر چندان تواند اوج گیرد صدایی دردمند و محنت آلود؟ چو صبح تازه از ره باز آمد صدایم از صدا دیگر تهی بود ولی اینجا به سوی آسمانها هنوز این دیدهی امیدوارم خدایا این صدا را میشناسی؟ من او را دوست دارم ، دوست دارم. "فروغ"
.: Weblog Themes By Pichak :.