سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درخت

ابلهانه است

درخت سرخ چوب نورسته ای را گذاشتن

که نزدیک خانه ای بروید.

حتی در این زندگی

ناچاری که برگزینی.

آن موجود آرام بزرگ

این ملغمه ظرف های سوپ و کتاب ها-

از همین حالا نخستین سرشاخه ها به پنجره

می سایند.

کوبه ای به نرمی، به آهستگی و عظمت در زندگی ات.

 

ضربان دل تنها یکی را می شناسد

در چین عهد سانگ

دو راهب، شصت سال دوست،

عبور غازها را تماشا می کردند.

آن ها کجا می روند؟

یکی دیگری رامی آزمود، دیگری که نمی توانست

پاسخ گوید.

سکوت آن لحظه می یابد.

هیچ کس دوستی آن ها را وانخواهد رسید

در کتاب های کوان بصیرت.

هیچ کس نام شان را به یاد نمی آورد.

من گاهی به آن ها می اندیشم،

ایستاده، مبهوت از اندوه،

پرغاز به خرفه های پاییزی آن ها دوخته می شد.

فرو بلعیده با بی پهنگی کوه ها،

اما به هنوز.

همچنان که غازهای به سختی قابل شنیدن

هنوز فرو بلعیده نشده اند.

همچنان که حتی ما، عشق من، به تمامی گم نخواهیم

شد.

 

یک دست

یک دست چهار انگشت و یک شصت نیست

کف دست و بند انگشت تان هم نیست،

رباط ها یا بالش زرد چربی نیست،

زردپی ها، ستاره استخوان مچ، جویبار سیاهرگ ها

نیست.

یک دست نی ضخیم خطوط اش نیست

با شور بی پایان شان

آن چه نوشته شده هم نیست،

نه بر صفحه،

نه بر پیکر شورانگیز.

دست، چمنزاران گرفتن و شکل دادنش هم نیست-

اسفنج برداشتن خمیر نان نیست،

نرمای میله گردانه نیست،

مرکب نیست.

دست های سبز افرا کاسه نمی شود

باران زندگی بخش را.

آن چه تهی می شود خود به آن جا که گشاده است فرو

می ریزد.

دستی که به بالا برگشته تنها پرسشی روشن و واحد

را نگه داشته.

پاسخ ناپذیر، وزوزکننده مثل زنبورها، بلند می شود،

هجوم می برد، فرو می افتد.




تاریخ : پنج شنبه 90/2/8 | 9:10 صبح | نویسنده : رضا | نظر