می توان


می توان در کوچه های زندگی
پاسخ لبخند را با یاس داد
می توان جای غروب عشق را
به طوع ساده احساس داد
می توان در خلوت شبهای راز
فکر رسم آبی پرواز بود
می توان با حرفی از جنس بلور
شوق را به هر دلی دعوت نمود
می توان در آرزوی کودکی
با حضور یک عروسک سهم داشت
می توان گاهی به رسم یاد بود
در دلی یک شاخه نیلوفر گذاشت
می توان از شهر شب بو ها گذشت
عابر پس کوچه های نور بود
می توان همسایه مهتاب شد
فکر زخم غنچه ای رنجور بود
می توان با لطف دست پنجره
مهربان گنجشکها را دانه داد
می توان وقتی خزان از ره رسید
یک کبوتر را به کنجی لانه داد
می توان در قلب های بی فروغ
لحظه ای برقی زد و خورشید شد
می توان در غربت داغ کویر
آن ابری که می بارید شد



تاریخ : پنج شنبه 90/3/5 | 8:34 عصر | نویسنده : رضا | نظر