سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 چه بینی مظهر اسمای اوست

دوست دارم هر که دارد دوست دوست

چشم عالم روشن است از نور او

لاجرم عالم به چشم ما نکوست

آینه گر صد ببینم ور هزار

در همه آئینه ها چشمم بر اوست

خیز با ما خوش درین دریا نشین

خویش را می شو که وقت شست و شوست

لب نهاده بر لب جامم مدام

با چنین همدم چه جای گفتگوست

چشم احول گر دو بیند تو مبین

رشته? یک تو به چشم او دو توست

نعمت الله روشنست چون آینه

با جناب سید خود روبروست

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 1:10 عصر | نویسنده : رضا | نظر

ما را وجود نیست و گر هست وجود اوست

بود وجود ما به حقیقت وجود اوست

بی نور بود ِ او نبُود بود هیچ بود

بودی که هست پرتوی از نور بود اوست

بشنو به ذوق گفته? عشاق بزم عشق

کین قول عاشقانه ز گفت و شنود اوست

عود دلم به آتش عشقش روان بسوخت

بوی خوشی که می شنوی بوی عود اوست

گر رند دردمند خورد درد گو منال

کاین شربتی نکوست زیان نیست سود اوست

مستیم و لاابالی و بر دست جام می

در بزم هر چه هست ز انعام جود اوست

این قول سید است که نامش چو بشنوی

واجب شود به تو سخنی کان درود اوست

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 1:10 عصر | نویسنده : رضا | نظر

چشم من روشن به نور روی اوست

این چنین چشمی خوشی بینا نکوست

غیر او دیگر ندیده دیده ام

هرچه آید در نظر چشمم بر اوست

دیده? بینا به من بخشید او

لاجرم من دوست می بینم به دوست

من چنین سرمست و با ساقی حریف

زاهد مخمور اگر در گفتگوست

صورتی بیند نبیند معنیش

عاقل بیچاره در ماند به پوست

غرق دریا آب می جوید مدام

بی خبر از عین ماء در جستجوست

نعمت الله خرقه می شوید به می

پاکبازی دائما در شست و شوست

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 1:10 عصر | نویسنده : رضا | نظر

عالم بدنست و عشق جانست

جانست که در بدن روانست

عشقست که عاشقست و معشوق

عشقست که عین این و آنست

عشقست که نور دیده? ماست

چون نور به چشم ما عیانست

بنشسته به تخت دل چو شاهی

عشقست که پادشه نشانست

عشقست که زنده دل از آنیم

عشقست که جان جاودانست

عاشق چو غلام و عشق سلطان

عشقست که شاه عاشقانست

عشقست که عقل بنده? اوست

عشقست که سید زمانست

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 8:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر

جامی ز می پر از می در بزم ما روان است

هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است

عالم بود چو جامی باده در او تجلی

این جام و باده با هم مانند جسم و جان است

از نور روی ساقی شد بزم ما منور

و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است

در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی

لطفش نگر که دایم با جمله در میان است

جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی

هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است

آئینه ای که بینی روئی به تو نماید

جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است

جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق

هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است

سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را

هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است

دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات

میخانه در گشاده سر حلقه? مغان است

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 8:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر

یاری که ز ملک آشنائی است

داند که قماش ما کجائی است

زاهد بر مست اگر کند میل

آن میل به نزد ما هوائی است

سلطانی این جهان فانی

با همت عارفان گدائی است

عاشق ز بلا اگر گریزد

در مذهب عشق بی وفائی است

مائیم و نوای بی نوائی

ما را چو نوا ز بی نوائی است

گفتیم که غرق بحر عشقیم

این مائی ما ز خودنمائی است

مستیم و حریف نعمة الله

این نیز عنایت خدائی است

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 8:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر

کشته? عشق تو دل زنده? جاویدان است

این چنین کشته کسی زنده? جاویدان است

سخن از گنج و طلسم ار بکنم عیب مکن

عشق گنجیست که در کنج دل ویران است

جان فدا کردم و جانان نظری کرد به من

هرچه دارم همه از بندگی جانان است

در سراپرده? دل خلوت دلدار من است

خوش مقامی که در او تکیه گه سلطان است

در خرابات قدم نه دَمکی خوش بنشین

که در این آب و هوا پرورش رندان است

چون همه آینه? حضرت او می نگری

در هر آئینه که بینم به حقیقت آن است

گوش کن گفته? سید بشنو از سر ذوق

که سخنهای خوشش از نفس مستان است

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 8:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر

کشته? حضرت او زنده? جاویدانست

ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست

نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند

گنج عشقست که در کنج دل ویرانست

دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد

کار جان در دو جهان بندگی جانانست

صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم

نیک می بین که مقصود از این نقش آنست

بی سراپای درین راه بیابان می رو

منزلی را مطلب کاین ره بی پایانست

نعمت الله گرش مست بیابی دریاب

دست او گیر که سر حلقه? سر مستانست

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 8:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر

میر میخانه? ما سید سر مستانست

رند اگر می طلبی ساقی سرمست آنست

نور چشم است و به نورش همه را می بینم

آفتابیست که در دور قمر تابانست

چشم ما روشنی از نور جمالش دارد

تو مپندار که او از نظرم پنهانست

گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او

بجز ای جان عزیزم که نکو ارزانست

گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش

ز آنکه گنجینه? او کُنج دل ویرانست

دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم

من دوا را چه کنم درد دلم درمانست

رند مستی به تو گر روی نماید روزی

نعمة الله طلب از وی که مرا جانانست

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 8:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر

رندی که حریف عاشقان است

در مذهب عشق عاشق آن است

عشقست که عاشقست و معشوق

در جام جهان نما عیان است

دیوانه? عشق عاشق ماست

وارسته ز نام و از نشان است

آسوده ز جسم و جان و صورت

فارغ ز معانی و بیان است

آب است و حباب چون می و جام

این جام می محققان است

نوری است به چشم ما نموده

در دیده? ما ببین که آن است

در مجلس عشق نعمة الله

سر حلقه? جمله عاشقان است

 



تاریخ : یکشنبه 90/5/9 | 8:52 صبح | نویسنده : رضا | نظر