هرگز نبود عاشقی و راه سلامت
رندان نگریزند ز مستان به ملامت
تو میر خراباتی و من مست خرابم
رندانه درین هفته بیابیم به سلامت
سر در قدمت بازم و پای تو ببوسم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
در خاک درت هر که نشنید بتوان یافت
در صدر خرابات به صد عجز و کرامت
گر دل نفسی نقش خیال دیگری دید
جان پیشکشت می کنم اینک به غرامت
از خال نهی دانه و از زلف کشی دام
مرغ دل خلقی همه افتاده به دامت
می نوش کن ای سید رندان خرابات
شادی حریفان که جهان باد به کامت
جان به خلوت سرای جانان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت
آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت
مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت
عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت
هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت
باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت
نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت
آتش عشق تو دل در بر بسوخت
باز زرین بال عقلم پر بسوخت
شمع عشقت آتشی در ما فکند
عود جانم در دل مجمر بسوخت
آتشی از سوز سینه بر زدم
عقل چون پروانه پا تا سر بسوخت
سوخته بودم آتش عشقت دگر
خوش برافروخت و مرا خوشتر بسوخت
غیرت عشق تو بر زد آتشی
هرچه بود از غیر خشک و تر بسوخت
غرقه? بحر زلالیم ای عجب
جان ما از تشنگی در بر بسوخت
تاب نور آفتاب مهر تو
شد پدید و مؤمن و کافر بسوخت
عکس رویت بر رخ ساغر فتاد
آب آتش رنگ در ساغر بسوخت
گرچه عالم سوخت از عشقت ولی
همچو سید دیگری کمتر بسوخت
علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از شراب نتوان یافت
در خیالش به خواب رفتی باز
وصل او را به خواب نتوان یافت
رند هرگز به حلقه نرود
در چنان جا شراب نتوان یافت
همه عالم چو ذره او خورشید
ذره بی آفتاب نتوان یافت
این چنین دلبری که ما داریم
در جهان بی حجاب نتوان یافت
در خرابات همچو سید ما
رند و مست و خراب نتوان یافت
علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از شراب نتوان یافت
بی حجاب است و خلق می گویند
حضرتش بی حجاب نتوان یافت
چشم ما بحر در نظر دارد
به ازین بحر و آب نتوان یافت
ما به شب آفتاب می بینیم
گر چه شب آفتاب نتوان یافت
گنج عشقش حساب نتوان کرد
بی حسابش حساب نتوان یافت
بگذر از نقش و از خیال مپرس
که خیالش به خواب نتوان یافت
در خرابات همچو سید ما
رند و مست و خراب نتوان یافت
کنج دل گنجینه? عشق وی است
این چنین گنجینه بی کنجی کی است
هرچه بینی در خرابات مغان
نزد ما جام لطیفی پر می است
عالمی را عشق می بخشد وجود
بی وجود عشق عالم لاشی است
آفتاب است او و عالم سایه بان
هرکجا آن می رود این در پی است
نوش کن آب حیات معرفت
تا بدانی عین ما کز وی حی است
سِر نائی بشنو از آواز نی
کز دم نائی دمی خوش در نی است
نعمت الله محرم راز وی است
عشق را رازیست با هر عاشقی
ما را چو ز عشق راحتی هست
از هر دو جهان فراغتی هست
از عشق هزار شکر داریم
از عقل ولی شکایتی هست
چه قدر عمل چه جای علم است
ما را ز خدا عنایتی هست
از عقل به جز حکایتی نیست
آری که ورا حکایتی نیست
این بحر محیط بیکران است
تا ظن نبری که غایتی هست
جانان بستان و جان رها کن
زیرا که در آن حکایتی هست
بشنو سخنی ز نعمت الله
گر ذوق ورا روایتی هست
مطرب عشق ساز ما بنواخت
به نوا جان بینوا بنواخت
در خرابات ساقی سرمست
درد ما را به صد دوا بنواخت
گرچه بنواخت جان عالم را
پادشاه است و این گدا بنواخت
می نوازد به لطف عالم را
دل این خسته بارها بنواخت
مبتلای بلای او بودم
چاره ای کرد و مبتلا بنواخت
شاهد غیر در سرای وجود
به نهان خاطر مرا بنواخت
شهرتی یافت در جهان که به عشق
نعمت الله را خدا بنواخت
مطرب عشاق ساز ما نواخت
ساقی سرمست ما ما را نواخت
صاف درمان است دُرد درد دل
دُرد دردش جان بو دردا نواخت
از بلایش کار ما بالا گرفت
این بلا ما را از آن بالا نواخت
گنج اسما بر سر عالم فشاند
از کرم او جمله? اشیا نواخت
عالمی از ذوق ما آسوده اند
خاطر یاران ما را تا نواخت
کرده میخانه سبیل عاشقان
بینوایان را چنین خوش وانواخت
نعمت الله را به لطف خویشتن
حضرت یکتای بی همتا نواخت
در نظر عالم چو جامی پر می است
جام من بی خدمت ساقی کی است
چشم ما روشن شده از نور او
هرچه ما را در نظر آید وی است
عالمی از جود او دارد وجود
بی وجودش ما سوی الله لاشی است
صوت نائی می رسد ما را به گوش
دیگران گویند آواز وی است
نوش کن آب حیات معرفت
تا بدانی زنده دل از وی حی است
جام را بگذار و خم می بجو
همت عالی بر آن خم می است
آفتابست او و سید سایه اش
هر کجا او می رود او در پی است
.: Weblog Themes By Pichak :.