به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را ... که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم ... مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ... ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی ... تو از این چه سود داری که نمی?کنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی ... به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی ... دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه?ای ده تو به حافظ سحرخیز ... که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم ... مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ... ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی ... تو از این چه سود داری که نمی?کنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی ... به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی ... دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه?ای ده تو به حافظ سحرخیز ... که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:14 صبح | نویسنده : رضا | نظر
دل میرود ز دستـم صاحـب دلان خدا را
دل میرود ز دستـم صاحـب دلان خدا را ... دردا کـه راز پنـهان خواهد شد آشـکارا
کشـتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز ... باشد کـه بازبینیم دیدار آشـنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افـسون ... نیکی بـه جای یاران فرصـت شـمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبـل ... هات الـصـبوح هـبوا یا ایها الـسـکارا
ای صاحـب کرامـت شکرانـه سلامـت ... روزی تـفـقدی کـن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است ... با دوسـتان مروت با دشـمـنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند ... گر تو نمیپسـندی تـغییر کـن قـضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثـش خواند ... اشـهی لـنا و احـلی من قبله الـعذارا
هنـگام تنگدستی در عیش کوش و مستی ... کاین کیمیای هسـتی قارون کـند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد ... دلـبر کـه در کف او موم است سنگ خارا
آیینـه سـکـندر جام می اسـت بنـگر ... تا بر تو عرضـه دارد احوال مـلـک دارا
خوبان پارسی گو بـخـشـندگان عـمرند ... ساقی بده بـشارت رندان پارسا را
حافـظ بـه خود نپوشید این خرقه می آلود ... ای شیخ پاکدامـن مـعذور دار ما را
کشـتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز ... باشد کـه بازبینیم دیدار آشـنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افـسون ... نیکی بـه جای یاران فرصـت شـمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبـل ... هات الـصـبوح هـبوا یا ایها الـسـکارا
ای صاحـب کرامـت شکرانـه سلامـت ... روزی تـفـقدی کـن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است ... با دوسـتان مروت با دشـمـنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند ... گر تو نمیپسـندی تـغییر کـن قـضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثـش خواند ... اشـهی لـنا و احـلی من قبله الـعذارا
هنـگام تنگدستی در عیش کوش و مستی ... کاین کیمیای هسـتی قارون کـند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد ... دلـبر کـه در کف او موم است سنگ خارا
آیینـه سـکـندر جام می اسـت بنـگر ... تا بر تو عرضـه دارد احوال مـلـک دارا
خوبان پارسی گو بـخـشـندگان عـمرند ... ساقی بده بـشارت رندان پارسا را
حافـظ بـه خود نپوشید این خرقه می آلود ... ای شیخ پاکدامـن مـعذور دار ما را
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:14 صبح | نویسنده : رضا | نظر
صـلاح کار کـجا و مـن خراب کـجا ... بـبین تـفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلـم ز صومعه بگرفت و خرقـه سالوس ... کـجاسـت دیر مغان و شراب ناب کجا
چـه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را ... سـماع وعـظ کـجا نغمـه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمـنان چـه دریابد ... چراغ مرده کـجا شمـع آفـتاب کـجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست ... کـجا رویم بـفرما از این جـناب کـجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است ... کـجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بـشد کـه یاد خوشش باد روزگار وصال ... خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست ... قرار چیسـت صبوری کدام و خواب کـجا
دلـم ز صومعه بگرفت و خرقـه سالوس ... کـجاسـت دیر مغان و شراب ناب کجا
چـه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را ... سـماع وعـظ کـجا نغمـه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمـنان چـه دریابد ... چراغ مرده کـجا شمـع آفـتاب کـجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست ... کـجا رویم بـفرما از این جـناب کـجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است ... کـجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بـشد کـه یاد خوشش باد روزگار وصال ... خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست ... قرار چیسـت صبوری کدام و خواب کـجا
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:13 صبح | نویسنده : رضا | نظر
اگر آن ترک شیرازی بـه دسـت آرد دل ما را ... بـه خال هـندویش بخشم سمرقند و بـخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافـت ... کـنار آب رکـن آباد و گلگـشـت مـصـلا را
فـغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شـهرآشوب ... چـنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغـما را
ز عشـق ناتـمام ما جمال یار مستغنی اسـت ... بـه آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم ... کـه عـشـق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشـنام فرمایی و گر نـفرین دعا گویم ... جواب تـلـخ میزیبد لـب لعـل شـکرخا را
نصیحـت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند ... جوانان سـعادتـمـند پـند پیر دانا را
حدیث از مـطرب و می گو و راز دهر کـمـتر جو ... کـه کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافـظ ... کـه بر نـظـم تو افـشاند فلک عـقد ثریا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافـت ... کـنار آب رکـن آباد و گلگـشـت مـصـلا را
فـغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شـهرآشوب ... چـنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغـما را
ز عشـق ناتـمام ما جمال یار مستغنی اسـت ... بـه آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم ... کـه عـشـق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشـنام فرمایی و گر نـفرین دعا گویم ... جواب تـلـخ میزیبد لـب لعـل شـکرخا را
نصیحـت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند ... جوانان سـعادتـمـند پـند پیر دانا را
حدیث از مـطرب و می گو و راز دهر کـمـتر جو ... کـه کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافـظ ... کـه بر نـظـم تو افـشاند فلک عـقد ثریا را
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:13 صبح | نویسنده : رضا | نظر
برخیز و بیا بتا برای دل ما | حل کن به جمال خویشتن مشکل ما | |
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم | زان پیش که کوزهها کنند از گل ما |
?
چون عهده نمیشود کسی فردا را | حالی خوش کن تو این دل شیدا را | |
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه | بسیار بتابد و نیابد ما را |
?
قرآن که مهین کلام خوانند آن را | گه گاه نه بر دوام خوانند آن را | |
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم | کاندر همه جا مدام خوانند آن را |
?
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا | بنیاد مکن تو حیله و دستانرا | |
تو غره بدان مشو که می مینخوری | صد لقمه خوری که می غلامست آنرا |
?
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا | چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا | |
معلوم نشد که در طربخانه خاک | نقاش ازل بهر چه آراست مرا |
?
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب | جان و دل و جام و جامه در رهن شراب | |
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب | آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب |
?
آن قصر که جمشید در او جام گرفت | آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت | |
بهرام که گور میگرفتی همه عمر | دیدی که چگونه گور بهرام گرفت |
?
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست | بی باده ارغوان نمیباید زیست | |
این سبزه که امروز تماشاگه ماست | تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست |
?
اکنون که گل سعادتت پربار است | دست تو ز جام می چرا بیکار است | |
میخور که زمانه دشمنی غدار است | دریافتن روز چنین دشوار است |
?
امروز ترا دسترس فردا نیست | و اندیشه فردات بجز سودا نیست | |
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست | کاین باقی عمر را بها پیدا نیست |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:11 صبح | نویسنده : رضا | نظر
خرامان شو ای خامهی گنج ریز | به در سفتن الماس را دار تیز | |
سخن را چنان پایه بر کش به ماه | که بوسد به جرأت کف پای شاه | |
علاء دین اسکندر تاج بخش | زرفعت به گردون روان کرد رخش | |
محمد جهانگیر حیدر مصاف | که از پیش او پس خزد کوه قاف | |
هنرمندکش برگ نبود فراخ | چه میوه دهد دیگری را ز شاخ | |
به شهر این مثل شهرهی عالمست | که هرکش هنر بیش روزی کم است | |
مرا صد فغان زین هنرهای خام | که نزد خرد هست عیبش تمام | |
همه روز عمرم به خفتن گذشت | شب من در افسانه گفتن گذشت |
?
چون در باز کردم نخست از قلم | ز مطلع به انوار دادم علم | |
وزان انگبین شربت انگیختم | به شیرین و خسرو فرو ریختم | |
وز انجا فرس پیشتر تاختم | به مجنون و لیلی سرافراختم | |
کنون بر سریر هنر پروری | کنم جلوهی ملک اسکندری | |
ز دانا هر آن در که نا سفته ماند | فشانم به نوعی که دانم فشاند | |
هنر پرور گنجه گویای پیش | که گنج هنر داشت ز اندازه بیش | |
نظر چون براین جام صهبا گماشت | ستد صافی و درد بر ما گذاشت | |
من ار چه بدانمی گران سر شوم | کجا با حریفان برابر شوم |
?
سکندر که فرخ جهان شاه بود | به فرخندگی خاص درگاه بد | |
گروهی زدند از ولایت درش | گروهی نبشتند پیغمبرش | |
به تحقیق چون کرده شد باز جست | درستی شدش بر ولایت درست | |
شگفتی که دانا برو باز بست | گر اعجاز نبود کرامات هست |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:10 صبح | نویسنده : رضا | نظر
سرم خاک مستان فرخنده پی | که شویند نقش خرد را به می | |
فروشم چو من مست باشم خراب | جهان خرد را به جام شراب |
?
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی | خوشا وقت مستی و دیوانگی | |
هر آبی کز اندازه بیرون خوری | نیاری که یک شربه افزون خوری | |
وگر شربت زندگانی بود | هم از خوردن پر گرانی بود | |
بجز می که بر بوی بیهوشیش | نی سیر چندان که مینوشیش | |
بیا ساقی اندر قدح پی به پی | به عاشق نوازی فرو ریز می | |
می کوبه عشق آشنایی دهد | ز تشویش خویشم رهایی دهد | |
بیا مطرب آن پردههای حکیم | کزو گشت پوسیده عقل سلیم | |
نوازش چنان کن که جان نژند | شود رسته زین عقل ناسودمند |
?
بیا ساقیا درده آن خون خام | که شد قرة العین مستانش نام | |
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش | که بیرون رود پند دانا ز گوش | |
بیا مطرب آن جرهی طفل وش | چو طفلان ببر گیر و به نواز خوش | |
نوایی که تعلیم کرد از نخست | بزن چوب تا باز گوید درست | |
بیا ساقی آن جام شادی فزای | که بنیاد غم را در آرد ز پای | |
به من ده که راحت به جانم دهد | ز خونابهی دهر امانم دهد | |
بیا مطرب آن بر بط خوش نوا | که بی مغزیش مغز را شد دوا | |
بزن تا که بر باید از مغز هوش | به دل جان نوریزد از راه گوش | |
بیا ساقی آن بادهی تلخ فام | که شیرینی عیش ریزد به کام | |
بده تا به شیرینی آرم به کار | که تلخی بسی دیدم از روزگار |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:10 صبح | نویسنده : رضا | نظر
دیوانه میکنی دل و جان خراب را | مشکن به ناز سلسلهی مشک ناب را | |
آفت جمال شاهد و ساقیست بیهده | بد نام کردهاند به مستی شراب را | |
خونابه میچکاندم از گریه سوز دل | خوش گریهیی است بر سرآتش کباب را | |
خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت | آری سفال گرم به جوش آرد آب را |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:9 صبح | نویسنده : رضا | نظر
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها | کنون هم هشت شب لیکن سیاه ازدود یاربها | |
خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش | جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها | |
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم | چو طفلان سورهی نون والقلم خوانان به مکتبها | |
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی | غریبی زیر دیوارش چگونه میکند تنها | |
بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر | بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها | |
مرنج از بهر جان خسرو اگر چه میکشد یارت | که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:8 صبح | نویسنده : رضا | نظر
آوردهام شفیع دل زار خویش را | پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را | |
ایدوستی که هست خراش دلم از تو | مرهم نمیدهی دل افکار خویش را | |
آزاد بندهیی که به پایت فتاد و مرد | وآزاد کرد جان گرفتار خویش را | |
بنمای قد خویش که از بهردیدنت | تربر کنیم بخت نگونساز خویش را | |
سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل | از سر رواج ده روش کار خویش را | |
دشنام از زبان توام میکند هوس | تعظیم کن به این قدری یار خویش را |
?
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند | کردند رها دامن صد پاره ما را |
?
هر طرفی و قصهیی ورچه که پوشم آستین | پرده راز کی شود دامن چاک چاک |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:8 صبح | نویسنده : رضا | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.