بس بود این که سوی خود راه دهی نسیم را | چشم ز رخسان مکن عارض همچو سیم را | |
من نه بخود شدم چنین شهرهی کویها ولی | شد رخ نیکوان بلاعقل و دل سلیم را | |
شیفتهی رخ بتان باز کی آید از سخن | مست بگوش کی کند کن مکن حکیم را |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:8 صبح | نویسنده : رضا | نظر
ای صبا بوسه زن ز من در او را | ور نرنجد لب چو شکر او را | |
چون کسی قلب بشکند که همه کس | دل دهد طرهی دلاور او را | |
رو سوی سر و تا فرو بنشیند | زانکه بادیست هر زمان سر او را | |
دل مده غمزه را به کشتن خلقی | حاجت سنگ نیست خنجر او را | |
چون بسی شب گذشت و خواب نیامد | ای دل اکنون بجو برادر او را |
?
از درونم نمیروی بیرون | که گرفتی درون و بیرون را | |
نام لیلی بر آید اندر نقش | گر ببیزند خاک مجنون را | |
گریه کردم بخنده بگشا دی | لب شکر فشان میگون را | |
بیش شد از لب تو گریهی من | شهد هر چند کم کند خون را | |
هر دم الحمد میزنم به رخت | زانکه خوانند برگل افسون را |
?
بتا نامسلمانیی میکنی | که در کافرستان نباشد روا |
?
زین سان که بکشتی بشکر خنده جهانی | خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها |
لطفا نظر بدین
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:7 صبح | نویسنده : رضا | نظر
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را | وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را | |
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان | که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را | |
زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن | تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را | |
تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی | پرده دری آموختی آن امن صد چاک را | |
جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون | این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را | |
گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب | آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را | |
خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود | یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را |
?
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش | ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را | |
حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام | زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را | |
خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بیخبر | مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:7 صبح | نویسنده : رضا | نظر
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را | نمونه گشت جهان بوستان مینو را | |
یکی در ابر بهاری نگر ز رشتهی صبح | چگونه میگسلد دانههای لولو را | |
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی | ز دست چون بتوان داد روی نیکو را | |
به باغ غرقهی خون است لاله دانی چیست | ز تیغ کوه بریده است روزگار او را | |
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینیم | ببوی گل بکف آریم جام گلبو را |
?
مخز به نیم جو آن صحبتی که باغرض است | که راحتی نبود صحبت ریایی را |
?
چو خاک بر سر راه امید منتظرم | کزان دیار رساند صبا نسیم وفا | |
برای کس چو نگردد فلک بیتقدیر | عنان خویش گذارم به اقتضای قضا | |
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست | چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا | |
کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت | چه التفات نماید به مسند دارا ؟ | |
خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش | حریف جنس و می صاف و گوشهی تنها |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:6 صبح | نویسنده : رضا | نظر
شفاعت آمدم ای دوست دیدهی خود را | کزو مپوش گل نو دمیدهی خود را | |
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم | کجا برم بدن غم رسیدهی خود را | |
بگوش ره ندهی نالهی مرا چه کنم | چه ناشنیده کند کس شنیدهی خود را | |
چنین که من ز تولب میگزم کم ار گویی | که مرهمی برسانم گزیدهی خود را | |
به چاه شوق فرو ماندهام خداوندا | فرو گذاشت مکن آفریدهی خود را |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:5 صبح | نویسنده : رضا | نظر
جان برلب است عاشق بخت آزمای را | دستوریی خنده لب جانفزای را | |
مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک | بر سبحهی نست شرف چنگ و نای را | |
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد | چندین هزار بازروی زور آزمای را | |
ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست | چه جای پند خسرو شوریده رای را |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر
قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را! | سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا | |
سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد | سخن صدف رها کن گهری نمای مارا | |
منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی | چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا | |
ز خیال طرهی تو چو شب ! ست روز عمرم | بکر شمه خندهیی زن سحرنمای مارا | |
بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت | مگذر ز گفتهی خود گذری مای ما را | |
چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن | بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا |
?
نازنینا زین هوس مردم که خلق | با تو روزی در سخن بیند مرا |
?
پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس | زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را | |
چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر | جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را | |
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر | از پی فردا مدار حاصل امروز را |
?
دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من | شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ را | |
در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند | هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را |
?
دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون | بین که چه خوش میکشد هجر از وکینهها |
?
گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد | ای مست محتسب کش حدیست این ستم را | |
گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن | ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را | |
آن روی نازنین را یکدم بسوی من کن | تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:53 صبح | نویسنده : رضا | نظر
بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را | دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را |
?
تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا | کی بود بیکاری آن مردم شکاران ترا |
?
ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی | تاکند جانان ما از لطف خود درمان ما |
?
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت | نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:52 صبح | نویسنده : رضا | نظر
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا | او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا | |
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است | هم بدان خاک درآید و مشویید مرا | |
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است | هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا | |
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته | خون من هست جگر سوز مبویید مرا |
?
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد | مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا |
?
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا | خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا | |
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود | با من دلشده هر چند سری نیست ترا | |
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند | به وفای تو که چون من دگری نیست ترا |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:52 صبح | نویسنده : رضا | نظر
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا | گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا | |
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب | سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا | |
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم | غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا |
تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:52 صبح | نویسنده : رضا | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.