مرا یاریست ترک جنگجویى
که او هر لحظه بر من یاغى بولغاى
هر آن نقدى که جنسى دید با من
ستاند او ز من تا چاخیر آلغاى
بنوشد چاخیر و آنگه بگوید:
تلا لالا تلا ترلم? تلا لاى
گل ائى ساقى? غنیمت بیل بو دم?نى!
که فردا کس نداند که نه بولغاى
الا ائى شمس-ى تبریزى نظر قیل!
که عشقت آتش است و جسم ما ناى
ماهست نمىدانم? خورشید رخت یانه
بو آیریلیق اودونا? نئجه جیگریم یانه؟
مردم ز فراق تو? مردم که همه دانند
عئشق اودو نهان اولماز? یانار دوشه?جک جانه
سوداى رخ لیلى? شد حاصل ما خیلى
مجنون کیمى واوئیلا? اولدوم گینه دیوانه
صد تیر زند بر دل? آن ترک کمان ابرو
فیتنه?لى آلا گؤزلر? چون اویخودان اویانه
ائى شاه شجاع الدین? شمس الحق تبریزى!
رحمتدن اگر نولا? بیر قطره بیزه دامه؟
دانى که من به عالم? یالنیز سنى سئوه?رمن
چون در برم نیایى? اندر غمت اؤله?رمن
من یار باوفایم? بر من جفا قیلیرسین
گر تو مرا نخواهی، من خود سنی دیله?رمن
روئى چو ماه دارى? من شاددل از آنم
زان شکرین لبانت? بیر اؤپگونو دیله?رمن.
تو همچو شیر هستى ? منیم قانیم ایچه?رسین?
من چون سگان کویت? دنبال تو گزه?رمن
فرماى غمزه ات را? تا خون من نریزد
ورنه سنین الیندن من یارغییا بارارمن
هر دم به خشم گویى: بارغیل منیم قاتیمدان!
من روى سخت کرده? نزدیک تو دورارمن
روزى نشست خواهم? یالقیز سنین قاتیندا
هم سن چاخیر ایچه?رسین? هم من قوپوز چالارمن
روزى که من نبینم آن روى همچو ماهت
جانا! نشان کویت? از هر کسى سورارمن
آن شب که خفته باشى? مست و خراب و تنها
نوشین لبت به دندان? قاتى قایى یارارمن
ماهى چو شمس تبریز? غیبت نمود و گفتند:
از دیگرى نپرسید? من سؤیله?دیم? آرارمن
مشنو ای دوست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موئیت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهند کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده ست تو را بر منش انکاری هست
نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
جان و سر را نتوان گفت که: مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه من مستم، در دور تو هشیاری هست؟!
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست
سعدی
خوب ترین حادثه
با همه بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانیم
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
ها... به کجا می کشی ام خوب من؟
ها ... نکشانی به پشیمانی ام
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگی است اینک زخاموش نفیرید
مولوی
تا وا کنم از طاقت دل، حوصله ها را
وقت است که یک یک بشمارم گله ها را
امشب پر پرواز به فریاد گشودم
تا جغد نگیرد نفس چلچله ها را
این گوش من و گوشه عشاق دل من
ترسم که زغن، ساز کند ولوله ها را
با آن که گلو را به جوابی نشکفتی
هی بر سرت آوار کنم مسئله ها را
دیوار به دیوار نگاهم ننشستی
شاید که به تصویر کشی فاصله ها را
انسان نخستین زبانم ز سخن ماند
باید که به لالی بسپارم بله ها را
احمد مرجانی
سلام ای مرد تیر انداز،ای صیاد صید افکن!
که با فریاد هر تیری
بر آری ناله ها از نای هر حیوان صحرایی
ولی آگه نیی از حال آهو بره ای در شام تنهایی
الا ای مرد صحرا گرد،ای صیاد تیر انداز
در آن شبها که سرمست از شکار بره آهو
درون بستر نازی
زمانی دیده را بر هم گذار و گوش را واکن
بفرمان مروت چشم دل را سوی صحرا کن
بگوش جان و دل بشنو
صدای ضجه های ماده آهویی
که خون گرم فرزند عزیزش،کرده رنگین دشت و صحرا را
و با پستان پر شیرش به هر سو در پی فرزند میبوید
الا ای مرد صحرا گرد ای صیاد تیر انداز
پر مرغان صحرا را به خون رنگین مکن هرگز
ز خون گرم آهو بره ای دامان پاکت را
مکن ننگین، مکن هرگز
الا ای مرد تیر انداز، ای صیاد صید افکن
به بانگ ناله ی تیری
سکوت دلپذیر دشت را مشکن
میفکن تیر در صحرا
که از تیر تو بر پا می شود هر سو هیاهویی
دود آهو بره سویی، پرد مرغ هوا سویی
در آن هنگامه ی وحشت
به خاک دشت میغلتد ز تیری، ماده آهویی
الا ای مرد تیر انداز، ای صیاد صید افکن
تو حال کودک بی مادری را هیچ میدانی؟
غم آن بره آهو را ز بانگ جان گدازش هیچ میخوانی؟
تو میدانی که آهو بره شبها
سر خود را ز غمها میزند بر سنگ؟
همه شامش بود دلگیر
همه صبحش بود دلتنگ؟
تو آنروزی که صید بره آهو میکنی سرمست
نگاهت هیچ بر چشم نجیب مادر او هست؟
طپش های دل پر داغ مادر را نمی بینی؟
دلت بر حالت آن بی زبان آهو نمی سوزد؟
ز آه او نمی ترسی؟
در این آغاز بد فرجام، آخر را نمی بینی؟
تو هنگامی که از خون میکنی رنگین پر و بال کبوتر ها
چنین اندیشه ای داری
که این سیمین تنان آسمانی جوجه یی دارند؟
نمی دانی اگر مادر به خون غلتد
تمام جوجه ها بی دانه میمانند؟
و با امید مادر منتظر در لانه میمانند؟
الا ای مرد تیر انداز، ای صیاد صید افکن
بگو با من
چه حالت میرود بر تو
اگر تیری خدا ناکرده فرزند تو را بر خاک اندازد؟
وزین داغ توانفرسا
صدای ضجه ی تلخ ترا در گنبد افلاک اندازد؟
الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن
به بانگ ناله ی تیری
سکوت دلپذیر دشت را مشکن
بفرمان هوسبازی
بخاک و خون مکش هر لحظه فرزندان صحرا را
به حال آهوان بی زبان اندیشه باید کرد
از این راهی که هر جاندار را بی جان کنی برگرد !
به خون رنگین مکن بال کبوتر های زیبا را
در آن ساعت که میگیری هدف، حیوان صحرا را
به چشمانش نگاهی کن
ببین در برق چشمش التماسش را
که با درماندگی در لحظه های مرگ میگوید
ایا صیاد! رحمی کن،مرنجان نیم جانم را
پر و بالم بکن اما مسوزان استخوانم را
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق این اگر بهر منست
گاه وصل این عمر ضایع کردنست
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان
نیست این باری نشان عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمییایم نصیب خویش نیک
آنچ میدیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه میبینم وصال
من ازین چشمه زلالی خوردهام
دیده و دل ز آب تازه کردهام
چشمه میبینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد رهزنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم ترا اندرز من
خانه? معشوقهام معشوق نی
عشق بر نقدست بر صندوق نی
هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
چون بیابیاش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوالست نه موقوف حال
بنده? آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوفست او
منتظر بنشسته باشد حالجو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آنک او موقوف حالست آدمیست
کو بحال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغست از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنک یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وانک آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب افلین
آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست
یک زمانی آب و یک دم آتشست
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقه? نوری که او لم یولدست
لم یلد لم یولد آن ایزدست
رو چنین عشقی بجو گر زندهای
ورنه وقت مختلف را بندهای
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایما ای خشکلب
کان لب خشکت گواهی میدهد
کو بخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که بمات آرد یقین این اضطراب
کین طلبکاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست
این طلب مفتاح مطلوبات تست
این سپاه و نصرت رایات تست
این طلب همچون خروسی در صیاح
میزند نعره که میآید صباح
گرچه آلت نیستت تو میطلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلبکار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشهای
نه طلب بود اول و اندیشهای
مولوی
کوهمی گفت ای خدا و ای اله دید موسی یک شبانی را به راه
چاروقت دوزم، کنم شانه سرت تو کجایی تا شوم من چاکرت
جمله فرزندان و جان و مال من ای خدای من، فدایت جان من
من تو را غمخوار باشم همچو خویش گر تو را بیماری آید به پیش
وقت خواب آید بروبم جایکت دستکت بوسم بمالم پایکت
خود مسلمان ناشده کافر شدی گفت موسی، هی خیره سر شدی
آفتابی را چنین ها کی رواست چاروق و پا، تاب لایق مر تراست
آتشی آید بسوزد خلق را گر نبندی زین سخن تو حلق را
سر نهاد اندر بیابان و برفت جامعه را بدرید و آهی کرد تفت
بنده ما را چرا کردی جدا وحی آمد سوی موسی از خدا
نی برای فصل کردن آمدی تو برای وصل کردن آمدی
هر کسی را اصطلاحی داده ایم هر کسی را ما سیرتی بنهاده ایم
ما درون را بنگریم و حال را ما برون را ننگریم و قال را
عاشقان را ملت و مذهب خداست ملت عشق از همه دینها جداست
در بیابان در پی چوپان دوید چون که موسی این اتاب از حق شنید
گفت بده مژده که دستوری رسید عاقبت دریافت او را و بدید
هر چه میخواهد دل تنگت بگوی هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
.: Weblog Themes By Pichak :.