جانست که در بدن روانست
عالم بدن است و عشق جانست
تن زنده به جان و جان به جانان
دریاب که قول عاشقانست
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیانست
عشقست که عاشقان و معشوق
عشق ار داری همین همانست
خورشید به ماه رو نموده
هر ذره که بینی آن چنانست
در آینه? وجود عالم
آن نور به چشم ما عیانست
سید شاه است و بنده بنده
او سید پادشه نشانست
میخانه سرای عاشقان است
خود خلوت خاص عاشقانست
عالم بدن است و عشق جانان
جان است که در بدن روانست
عشقست که عاشق است و معشوق
در مذهب عاشقان چنان است
با صورت و معنئی که او راست
چه جای معانی و بیان است
جام است و شراب و رند و ساقی
در مجلس ما همین همان است
در دیده? مست ما نظر کن
نوری که به چشم ما عیان است
این گوهر نظم نعمت الله
از بحر محیط بیکران است
نعمت الله میر رندان است
طلبش کن که پیر رندان است
بزم عشق است عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنجخانه? عشق است
جای آن گنج کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
هرچه پیدا و هرچه پنهان است
طلب آن اگر کنی ای دوست
طلب آن اگر کنی ای دوست
کُنج دل گنج خانه عشق است
کُنج دل گنجخانه? عشق است
عاشقانه به ذوق می نالم
عاشقانه به ذوق می نالم
کفر زلفش به جان خریدار است
کفر زلفش به جان خریدار است
عاشق ار جان فدای جانان کرد
عاشق از جان فدای جانان کرد
در خرابات سید سرمست
ساقی بزم می پرستانست
درد ار داری دوا همان است
درد ار نوشی شفا همان است
با جام می ار دمی برآری
دانی که حیات ما همان است
عمریست که مبتلای دردیم
خود راحت مبتلا همان است
فانی از خود فنا همین است
باقی به خدا بقا همان است
در آینه همه نظر کن
می بین همه را لقا همان است
ما جام جهان نمای عشقیم
این جام جهان نما همان است
گر صورت سیدم دگر شد
اما به خدا خدا همان است
ای که گوئی که ماهتاب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
نعمت الله میر مستان است
در خرابات میر مستان است
در گلستان عشق رندانه
گوئیا چون هزاردستان است
عقل از اینجا برفت و عشق آمد
موسم ذوق می پرستان است
عهد بستیم با سر زلفش
دل اگر بشکند شکست آنست
در عدم خوش به تخت بنشستیم
نزد اهل نظر نشست آنست
چون ز هستی خویش نیست شدیم
هستی اوست هرچه هست آنست
دامن سید است در دستم
جاودان بنده را به دست آنست
دل به دست آر که آئینه? حضرت آنست
مظهر بندگی حضرت عزت آنست
عاشقی سوخته? بی سر و پا را مطلب
دست او گیر کلید در جنت آنست
خوشتر از گوشه? میخانه دگر خلوت نیست
خلوتی گر طلبی گوشه? خلوت آنست
مبتلا از در او باز نگردد به بلا
دوری از درگه او غایت رحمت آنست
خوش بود همت عالی که خدا می جوید
همت از اهل دلان جوی که همت آنست
چه کنی خانقه کون رها کن شیخی
بنده? خدمت او باش که خدمت آنست
نعمت دنیی و عقبی به عزیزان بگذار
نعمت الله طلب ای دوست که نعمت آنست
کار عشقست و کار ما آنست
خواجه و خواندگار ما آنست
نقش رویش خیال می بندم
نور چشم و نگار ما آنست
رند مستی که باده می نوشد
در خرابات یار ما آنست
هرکه باشد مدام همدم جام
همدم دوستدار ما آنست
غم عشقش به جان و دل جوئیم
شادی و غمگسار ما آنست
در خرابات خلوتی داریم
خانه او و یار ما آنست
نعمت الله زیاد مگذارش
یاد کن یادگار ما آنست
ما را همه شب شب وصال است
ما را همه روز روز حال است
از دولت عشق پادشاهیم
سلطانی عشق بی زوال است
گویا ز خدا خبر ندارد
هر دل که اسیر جاه و مال است
بگذر ز جان و عیش جان جو
کاسباب جهان همه وبال است
تا حسن جمال دوست دیدیم
ما را ز وجود خود ملال است
با روی تو جام می کشیدن
در مذهب عاشقان حلال است
نقصان مطلب ز نعمت الله
چون نیک نظر کنی کمال است
.: Weblog Themes By Pichak :.