سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرد باید که جگر سوخته چندان بودا   نه همانا که چنین مرد فراوان بودا

?

کار چون بسته شود بگشایدا   وز پس هر غم طرب افزایدا

?

خداوندا بگردانی بلا را   ز آفتها نگه داری تو ما را
به حق هر دو گیسوی محمد   زبون گردان زبردستان ما را

?

نسیما جانب بستان گذر کن   بگو آن نازنین شمشاد ما را
به تشریف قدوم خود زمانی   مشرف کن خراب آباد ما را

?

چون مرا دیدی تو او را دیده‌ای   چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا

?

گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور   بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا

?

گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا   به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی   هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو   اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند   اگر بگیرم روزی من آستین ترا
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت   زبان من به روی گردد آفرین ترا

?

در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش   مرد نابینا ببیند بازیابد راه را
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا   دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را
پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا   اعجمی‌ام می‌ندانم من بن و بنگاه را

?

هر کسی محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب   من کنون محراب کردم آن نگارین روی را

?

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین   با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست   تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا

?

آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت   پور آذر پیش ازین آتش چو خاکستر شده‌است



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:50 صبح | نویسنده : رضا | نظر
چون نیست شدی هست ببودی صنما   چون خاک شدی پاک شدی لاجرما

?

وای ای مردم داد زعالم برخاست   جرم او کند و عذر مرا باید خواست

?

مرغی به سر کوه نشست و برخاست   بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست

?

بی غم دل کیست تا بدان مالم دست   بی غم دل زنگیان شوریده‌ی مست

?

جز درد دل از نظاره‌ی خوبان چیست   آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست

?

فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ   تا عشق میان ما بماند بی هیچ

?

آنرا که کلاه سر بباید زد و برد   زانست که او بزرگ را دارد خرد

?

آنجا که مرا با تو همی هست دیدار   آنجا روم و روی کنم در دیوار

?

تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار   کین آب حیاتست ز آدم بیزار

?

گر من به ختن ز یار وادارم دست   باورد و نسا و طوس یار من بس

?

فاساختن و روی خوش و صفرا کم   تا عهد میان ما بماند محکم

?

من گبر بدم کنون مسلمان گشتم   بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم

?

جایی که حدیث تو کند خندانم   خندان خندان به لب برآید جانم

?

اشتربان را سرد نباید گفتن   او را چو خوشست غریبی و شب رفتن

?

از ترکستان که بود آرنده‌ی تو   گو رو دیگر بیار ماننده‌ی تو

?

زلفت سیهست مشک را کان گشتی   از بس که بجستی تو همه آن گشتی

?

گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری   گر شیر شوی زدست ما جان نبری

?

هر جا که روی دو گاو کارند و خری   خواهی تو بمرو باش خواهی بهری

?

آراسته و مست به بازار آیی   ای دوست نترسی که گرفتار آیی



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:49 صبح | نویسنده : رضا | نظر
بی شک الفست احد، ازو جوی مدد   وز شخص احد به ظاهر آمد احمد
در ارض محمد شد و محمود آمد   اذ قال الله: قل هو الله احد

?

جانا من و تو نمونه‌ی پرگاریم   سر گر چه دو کرده‌ایم یک تن داریم
بر نقطه روانیم کنون چون پرگار   در آخر کار سر بهم باز آریم

?

در درویشی هیچ کم و بیش مدان   یک موی تو در تصرف خویش مدان
و آنرا که بود روی به دنیا و به دین   در دوزخ یا بهشت درویش مدان

?

از هر چه نه از بهر تو کردم توبه   ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه
و آن نیز که بعد ازین برای تو کنم   گر بهتر از آن توان از آن هم توبه



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:48 صبح | نویسنده : رضا | نظر
دنیا طلبان ز حرص مستند همه   موسی کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خدای بستند همه   از دوستی حرص شکستند همه

?

ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه   بی چشم تو نور نیست بر چشم همه
چشم همه را نظر بسوی تو بود   از چشم تو چشمه‌هاست در چشم همه

?

چون باز سفید در شکاریم همه   با نفس و هوای نفس یاریم همه
گر پرده ز روی کارها بر گیرند   معلوم شود که در چه کاریم همه

?

ای روی تو مهر عالم آرای همه   وصل تو شب و روز تمنای همه
گر با دگران به ز منی وای بمن   ور با همه کس همچو منی وای همه

?

سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه   غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور از وطن خویش و به غربت مانده   چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه

?

آنم که توام ز خاک برداشته‌ای   نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای
کارم چو بدست خویش بگذاشته‌ای   می‌رویم از آنسان که توام کاشته‌ای

?

ای غم که حجاب صبر بشکافته‌ای   بی تابی من دیده و برتافته‌ای
شب تیره و یار دور و کس مونس نه   ای هجر بکش که بی‌کسم یافته‌ای

?

دارم صنمی چهره برافروخته‌ای   وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای
او عاشق دیگری و من عاشق او   پروانه صفت سوخته‌ای سوخته‌ای

?

من کیستم آتش به دل افروخته‌ای   وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای
در راه وفا چو سنگ و آتش گردم   شاید که رسم به صبحت سوخته‌ای

?

من کیستم از خویش به تنگ آمده‌ای   دیوانه‌ی با خرد به جنگ آمده‌ای
دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت   نالیدن پای دل به سنگ آمده‌ای



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:47 صبح | نویسنده : رضا | نظر
دارم گنهان ز قطره باران بیش   از شرم گنه فگنده‌ام سر در پیش
آواز آید که سهل باشد درویش   تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

?

در خانه خود نشسته بودم دلریش   وز بار گنه فگنده بودم سر پیش
بانگی آمد که غم مخور ای درویش   تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

?

شوخی که به دیده بود دایم جایش   رفت از نظرم سر و قد رعنایش
گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم   چندان که زاشک آبله شد بر پایش

?

آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش   چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش   ای وای من و دست من و دامن خویش

?

پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض   حقا که همین بود و همینست غرض
کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز   فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض

?

ای بر سر حرف این و آن نازده خط   پندار دویی دلیل بعدست بخط
در جمله‌ی کاینات بی سهو و غلط   یک عین فحسب دان و یک ذات فقط

?

گشتی به وقوف بر مواقف قانع   شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع
هرگز نشود تا نکنی کشف حجب   انوار حقیقت از مطالع طالع

?

کی باشد و کی لباس هستی شده شق   تابان گشته جمال وجه مطلق
دل در سطوات نور او مستهلک   جان در غلبات شوق او مستغرق

?

دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق   جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن   شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق

?

بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق   زان زمزمه‌ام ز پای تا سر همه عشق
حقا که به عهدها نیایم بیرون   از عهده‌ی حق گزاری یک دمه عشق



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:47 صبح | نویسنده : رضا | نظر
دل گر ره عشق او نپوید چه کند   جان دولت وصل او نجوید چه کند
آن لحظه که بر آینه تابد خورشید   آیینه انا الشمس نگوید چه کند

?

ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند   باران ! به علی مرتضایت سوگند
افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن   دریا ! به شهید کربلایت سوگند

?

درویشانند هر چه هست ایشانند   در صفه‌ی یار در صف پیشانند
خواهی که مس وجود زر گردانی   با ایشان باش کیمیا ایشانند

?

گر عدل کنی بر جهانت خوانند   ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند
چشم خردت باز کن و نیک ببین   تا زین دو کدام به که آنت خوانند

?

گه زاهد تسبیح به دستم خوانند   گه رندو خراباتی و مستم خوانند
ای وای به روزگار مستوری من   گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند

?

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند   گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب بربندند   الا در عاشقان که شب باز کنند

?

مردان رهش میل به هستی نکنند   خودبینی و خویشتن پرستی نکنند
آنجا که مجردان حق می نوشند   خم خانه تهی کنند و مستی نکنند

?

خلقان تو ای جلال گوناگونند   گاهی چو الف راست گهی چون نونند
در حضرت اجلال چنان مجنونند   کز خاطر و فهم آدمی بیرونند

?

مردان تو دل به مهر گردون ننهند   لب بر لب این کاسه‌ی پر خون ننهند
در دایره‌ی اهل وفا چون پرگار   گر سر بنهند پای بیرون ننهند

?

دشمن چو به ما درنگرد بد بیند   عیبی که بر ماست یکی صد بیند
ما آینه‌ایم، هر که در ما نگرد   هر نیک و بدی که بیند از خود بیند



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:46 صبح | نویسنده : رضا | نظر
دیروز که چشم تو بمن در نگریست   خلقی بهزار دیده بر من بگریست
هر روز هزار بار در عشق تو ام   میباید مرد و باز میباید زیست

?

عاشق نتواند که دمی بی غم زیست   بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست
خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار   هجران و وصال را ندانست که چیست

?

گر مرده بوم بر آمده سالی بیست   چه پنداری که گورم از عشق تهیست
گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست   آواز آید که حال معشوقم چیست

?

می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست   می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست
گر یار اینست چون توان بی او بود   ور عشق اینست چون توان بی او زیست

?

ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست   وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست
ای دیده چه مردمیست شرمت بادا   نادیده به حال دوست بینایی چیست

?

اندر همه دشت خاوران گر خاریست   آغشته به خون عاشق افگاریست
هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست   ما را همه در خورست مشکل کاریست

?

در بحر یقین که در تحقیق بسیست   گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست
هر گوش صدف حلقه‌ی چشمیست پر آب   هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست

?

رنج مردم ز پیشی و از بیشیست   امن و راحت به ذلت و درویشیست
بگزین تنگ دستی از این عالم   گر با خرد و بدانشت هم خویشیست

?

ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست   ماییم به درد عشق تا جان باقیست
غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله   می خون جگر مردم چشمم ساقیست

?

چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست   زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست
مغرور مشو بخود که اصل من و تو   گردی و شراری و نسیمی و نمیست



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:46 صبح | نویسنده : رضا | نظر
وا فریادا ز عشق وا فریادا   کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا   ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

?

گفتم صنما لاله رخا دلدارا   در خواب نمای چهره باری یارا
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه   خواهی که دگر به خواب بینی ما را

?

در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا   طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای   می نوش که عاقبت بخیرست ترا

?

وصل تو کجا و من مهجور کجا   دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی   پروانه کجا و آتش طور کجا

?

تا درد رسید چشم خونخوار ترا   خواهم که کشد جان من آزار ترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز   دردی نرسد نرگس بیمار ترا

?

گفتی که منم ماه نشابور سرا   ای ماه نشابور نشابور ترا
آن تو ترا و آن ما نیز ترا   با ما بنگویی که خصومت ز چرا

?

یا رب ز کرم دری برویم بگشا   راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم   جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما

?

یا رب مکن از لطف پریشان ما را   هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم   محتاج بغیر خود مگردان ما را

?

گر بر در دیر می‌نشانی ما را   گر در ره کعبه میدوانی ما را
اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست   خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را

?

تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را   وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمی‌آید راست   دادم سه طلاق این فلک اطلس را



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:46 صبح | نویسنده : رضا | نظر
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو روزی ما باد لعل شکرافشان شما



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:44 صبح | نویسنده : رضا | نظر

2
3
4
5
6
7
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مستنرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنانسر فرا گوش من آورد به آواز حزینعاشقی را که چنین باده شبگیر دهندبرو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیرآن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیمخنده جام می و زلف گره گیر نگار   پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دستنیم شب دوش به بالین من آمد بنشستگفت ای عاشق دیرینه من خوابت هستکافر عشق بود گر نشود باده پرستکه ندادند جز این تحفه به ما روز الستاگر از خمر بهشت است وگر باده مستای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست



تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 9:40 صبح | نویسنده : رضا | نظر