جان ما بنده? محبت اوست
زندگی در حضور حضرت اوست
نور خلوتسرای دیده? ما
پرتوی از شعاع طلعت اوست
کشته? تیغ عشق شد دل ما
دل مسکین رهین منت اوست
میر مستان خلوت عشقم
این سعادت مرا ز دولت اوست
دور گردید ساقیا جامی
جان ما را بده که نوبت اوست
ما از او غیر او نمی خواهیم
طلب هر کسی به همت اوست
سید ما که نعمة الله است
عاشق رند مست حضرت اوست
شاه شاهان گدای حضرت اوست
جان عالم فدای حضرت اوست
در نظر این و آن نمی آید
دیده خلوت سرای حضرت اوست
در دلم غیر او نمی گنجد
دیگری کی به جای حضرت اوست
همه کس آشنای خود یابد
هر که او آشنای حضرت اوست
من ز خود فانیم به او باقی
این حیات از بقای حضرت اوست
زاهدان در هوای حور و بهشت
دل من در هوای حضرت اوست
نعمت الله که میر مستان است
نزد رندان عطای حضرت اوست
کفر زلفش که رونق دین است
مهتر هند و سرور چین است
دل ما می برد به عیاری
کار طرار دائما این است
نور چشمست و در نظر دارم
چه کنم دیده ام خدا بین است
هر خیالی که نقش می بندم
به خیال نگار تعیین است
کهنه است این شراب اما جام
باز در بزم ما نوآئین است
عشق می باز و جام می ، می نوش
قول پیران شنو که تلقین است
من دعاگوی نعمت اللهم
عالمی را زبان به آمین است
سریر سلطنت عشق بر سر دار است
از آن سبب سر این دار جای سردار است
به جان جمله? رندان مست کاین دل ما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بیا که سینه? ما مخزنیست پر اسرار
اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است
سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به یکی جو چه جای دستار است
برفت مرغ دل ما نیامدش خبری
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور دیده? او دیده چشم ما روشن
ببین به نور جمالش که نور آن یار است
حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی
به عین ما نظری کن ببین که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی
که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو
مباش منکر سید چه جای انکار است
هر که باشد همچو سید حق پرست
حق توان گفتن چو از باطل برست
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
در دو عالم آن یکی را می پرست
آفتاب و ماه می بینیم ما
گر چه ما را در نظر نور خوراست
جز وجود او وجودی هست نیست
غیر او نبود وجود هرچه هست
دست او باید بگیرد دامنش
خوش بود گر دامنش آید به دست
هرچه فعل او بود نیکو بود
نیک نبود نیک اگر گوئی بد است
تا توانی گرد مخموران مگرد
هر که گردد حاصلش درد سر است
عین ما بیند به عین ما چو ما
آنکه با ما خوش در این دریا نشست
نعمت الله رند سرمست خوش است
کی کند رندی چنین انکار مست
خواجه گر چه بود عمری بت پرست
حق تجلی کرد و از باطل برست
نعمت الله شاهدی دارد که او
چون خلیل الله همه بتها شکست
لب نهاده بر لب جامم مدام
ذره و خورشید جان مات ویست
هرچه می بیند همه محبوب اوست
دوست می دارد از آن رو هر چه هست
مظهر و مُظهر به نزد ما یکی است
صورت و معنی نگر عالی و پست
تو بیا مطلق پرست ای یار ما
گر مقید می پرستد بت پرست
نکته ای بر گفته? سید مگیر
زانکه عاقل نکته کی گیرد به مست
از دیر برون آمد ترسا بچه ای سرمست
بر دوش چلیپائی خوش جام مئی بر دست
کفر سر زلف او غارتگر ایمان است
قصد دل و دینم کرد ایمان مرا برده است
کفری و چه خوش کفری کفری که بُود ایمان
این کفر کسی در اوست کایمان به خدایش هست
ناقوس زنان می گفت آن دلبرک ترسا
پیوسته بود با ما یاری که به ما پیوست
بگشود نقاب از رخ بربود دل و دینم
زنّار سر زلفش جانم به میان در بست
در گوشه? میخانه بزمی است ملوکانه
ترسا بچه? ساقی رندیست خوش و سرمست
سید ز همه عالم بر خاست به عشق او
در کوی مغان با او مستانه و خوش بنشست
منم آن رند عاشق سرمست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست شاهد سرمست
در دلم عشق و در سرم سود است
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خمّاریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش برخاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست
صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست
لب را بنهاد بر لب ما
موئی به دونیم راست بشکست
عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست
از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست
دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست
از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست
از خرابات می رسم سرمست
فارغ از نیست ایمنم از هست
عین ما را به عین ما بیند
هرکه در بحر ما به ما پیوست
ننگ و نام نکو به دست آورد
آنکه از ننگ و نام خود وارست
دست من تا گرفت دست نگار
وه چه دستان که می کند زان دست
مرغ جانم برای دانه? خال
شده در دام زلف او پابست
عهد بستیم با سر زلفش
ما بر آنیم گرچه او بشکست
از سر کاینات برخیزد
هر که با سیدم دمی بنشست
.: Weblog Themes By Pichak :.