قطرهای کو به بحر ما پیوست
عین دریا بود به ما پیوست
زنده? جاودان بُود به خدا
روح پاکی که با خدا پیوست
نکند میل خویش و بیگانه
آشنا چون به آشنا پیوست
در دو عالم به جز یکی نبود
آن یکی با یکی کجا پیوست
نتواند برید پیوندش
آنکه با اصل خویش واپیوست
در دو عالم ولی والا شد
هرکه با شاه اولیا پیوست
بزم عشق است و عاشقان مستند
ذوق داری به ما بیا پیوست
لطف ساقی نگر که جام شراب
میدهد او به دست ما پیوست
نعمتالله گنج سلطانی
میکند صرف هر گدا پیوست
ختم رسل که سید اولاد آدم است
آخر بود به صورت و معنی مقدم است
جام جهان نما به کف آور بنوش می
جامی چنین که دید که هم جام و هم جم است
هر صورتی در آینه اسمی نموده اند
خوش صورتی که معنی آن اسم اعظم است
آب حیات از نفس ما بود روان
با ما مدام ساغر پر باده همدم است
هرگز نکرده ایم گدائی ز هیچ کس
الا ز حضرتی که خداوند عالم است
مائیم آن فقیر که سلطان گدای ماست
آری به فقر سلطنت ما مسلم است
شادم از آن سبب که غم عشق می خورم
هر چند سیدم ز غم بنده بی غم است
جان ما با ما در این دریا نشست
یار دریا دل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید خوش آنجا نشست
چون سر دار فنا دار بقا است
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیده? بینا نشست
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست میبینم به دوست
رند مست از گفت و گو ایمن بود
هر که مخمور است او در گفتگوست
عشق را با رنگ و بوئی کار نیست
عقل دایم در هوای رنگ و بوست
صد هزار آئینه گر بینم به چشم
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
موج در دریا روان گردد مدام
آب جوید همچو ما در جستجوست
هیچ بد خود دیده? سید ندید
آفرین بر دیده? بینای اوست
از جور و جفای بی وفا دوست
چون شد دل خسته? بلا دوست
مائیم غلام و یار مولا
مائیم گدا و پادشا دوست
بیگانه ز هر دو کون گشتیم
دردا که نگشت آشنا دوست
در بند بلا چو بسته پائیم
دیگر چه کند به جای ما دوست
از دوست وفا طلب نمودیم
هر چه نکند وفا به ما دوست
از دردسر طبیب رستیم
هم درد من است و هم دوا دوست
سید نکند ز عشق توبه
گر جور کند و گر جفا دوست
با محیط عشق او دنیا بر ما شبنمی است
چشمه? آبی چه باشد هفت دریا شبنمی است
موج و دریا و حباب و جو به عین ما نگر
تا روان بینی در آن دریا که آنها شبنمی است
عارف دریا دلی گر دم ز دریا می زند
هست دریای خوشی اما از آنجا شبنمی است
ژالهای بر عارض لاله نشیند در نظر
گر چه سیراب است اما جان ما را شبنمی است
ای که می گوئی که آب روی دریا دیده ام
آبرو داری ولی در دیده? ما شبنمی است
چیست عالم شبنمی از بحر بی پایان ما
آبرو از ما بَرد ، گر قطرهای یا شبنمی است
چشم ما بحر محیطی در نظر دارد مدام
غیر این دریای ما در چشم بینا شبنمی است
نعمتالله خوش در این دریای بی پایان فتاد
در چنین دریا چه باشد قطرهای یا شبنمی است
دیده تا نور جمالش دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
چشم مردم روشن است از نور او
خوش بود چشمی که او را دیده است
ساقی ما مست و جا م می به دست
گرد رندان یک به یک گردیده است
بلبل سرمست می نالد به ذوق
تا گلی از گلستانش چیده است
عاشق و معشوق عشق است ای عزیز
هر که سر از غیر او پیچیده است
در نظر مائیم بحر بیکران
ما به ما این دیده? ما دیده است
گفته? مستانه? سید شنو
این چنین قولی کسی نشنیده است
دلبر سرمست ما یار خوشی نو خاسته است
دل به عشقش از سر هر دو جهان بر خاسته است
آفتاب از شرم رویش رو نهاده بر زمین
مه به عشق ابرویش همچون هلالی کاسته است
زاهدان را زهد بخشیدند و ما را عاشقی
هر کسی را داده اند چیزی که او خود خواسته است
سایه? سرو سهی گر بر زمینی کج فتد
کج نماید در نظر اما به قامت راسته است
در خرابات مغان مستیم و جام می بدست
نعمتالله مجلس رندانهای آراسته است
مقام عاشقان در ملک جان است
مکان عارفان در لامکان است
سرای می فروشان حقیقی
به خلوت خانه? اقلیم جان است
تو درد دل نمی دانی دوایش
دوای درد دل سوز روان است
نشان و نام را بگذار و می رو
که راه کوی عشقش بی نشان است
نهان است از همه عالم ولیکن
ز پیدائی عیان اندر عیان است
بیانی میکنم از صورت دوست
در این معنی معانی را بیان است
به دین سیدم چون نعمتالله
برآنم من که دلدارم بر آن است
میخانه سرای عاشقان است
رندی که چو ماست عاشق آن است
بستان و بنوش شادی ما
جامی که به از شراب جان است
از ما نکند کناره معشوق
با عاشق خویش در میان است
این دیده به نور اوست روشن
آن نور به عین ما عیان است
گفتم عشقش نشان ندارد
این نیز نشان بی نشان است
عالم همه زنده دل به عشق اند
روحی است که در بدن روان است
ما را می جو ز نعمتالله
کو غرقه? بحر بی کران است
.: Weblog Themes By Pichak :.